#شاهین_پارت_57
کیسه ی خرید دستم را کنار دیواری که به کانتر اوپن می رسید، گذاشتم و به سمت اتاقم راه افتادم:
- من اتاقم هستم، شما راحت باشید...
هیچ کدام حرفی به من نزدند، فقط از دور صدای خنده های ریز دختری که برای اولین بار صبح دیده بودمش آمد و شایلین که مثل همیشه خونسرد، از او می خواست به کارش ادامه بدهد!
بدم نمی آمد، برگردم و نگاه دیگری هم به دختر بیاندازم اما با سری پایین ، وارد اتاق خوابم شدم و برای این که بی اهمیت تر، ماجرا را جلوه بدهم، بعد از در آوردن لباس هایم ، یک راست وارد حمام شدم. بیست دقیقه ی بعد، جلوی آینه ی بزرگ، غرق در فکر هایم، ایستاده و موهای سپیدم را می شمردم که در بعد از ضربه ی آرامی که خورد، باز شد. شایلین، با ابروی بالا افتاده ، نگاهی به سر تا پایم انداخت:
- حموم بودی؟
چشم از اینه گرفتم و همان طور که پیراهنم را می پوشیدم، به سمت تخت راه افتادم :
- آره! دوستت رفت ؟
- نه!
نچ گویان، برگشتم:
- چرا؟ دیر وقته ها!
اشاره ام به پنجره ی تاریک بود ! شایلین، چند لحظه ای نگاهم کرد . انگار برای گفتن حرفش تردید داشت. دست هایم را روی سینه جمع کردم و منتظر چشم به دهانش دوختم تا هر چه زودتر حرفش را بگوید! که البته زیاد هم طول نکشید:
- دل آرا ، کیک پخته! یه کمم سیب زمینی و سوسیس داشتیم سرخ کردیم ... اگر شام می خوری بیا !
حدس هر اتفاقی را می زدم الا این که شام را کنار این دو دختر بگذرانم! دست هایم از سینه جدا شدند و کنارم افتاد:
- خب زشته، چرا ازش خواستی ؟
- خودش دوست داشت. همیشه می گفت خوب کیک درست می کنه . بعد ما ناهار نخوردیم . فقط چرت و پرت یه کم گرفتیم تو راه . الانم گرسنه ایم! اگر دوست نداری زنگ بزن برای خودت غذا بگیر!
شایلین با همان لحن بی خیال همیشگی اش، این کلمات را ادا کرد و بعد، در اتاق بسته شد.
آهی از استیصال کشیدم. ادب حکم می کرد که حداقل برای تشکر بیرون بروم و بعد اجازه بدهم باز هم دو دختر تنها باشند. در ظاهر این دختر موجه می آمد، حتی بیشتر از دختر خودم! و این خیال ِ من را از بابت شایلین هم راحت کرده بود. باید بیشتر آشنا می شدم و با همین نیت، دکمه های باز پیراهنم را بستم و از اتاق خارج شدم. از عمد با سر و صدا در را کوبیدم تا اگر معذب باشد، لباس مناسب تری بپوشد اما او، با این تفاوت که موهایش را یک طرف شانه اش با کشی جمع کرده بود، پشت میز کنار شایلین نشسته و با لبخند نمکینی به من خیره شده بود!
شایلین تنها به این جمله که " عه اومدی! " بسنده کرد! کنار صندلی ایستادم و با لبخندی مصلحتی، چشمم به میز چیده شده افتاد! هنری که مطلقا ، متعلق به دختر من نبود!
- چرا زحمت کشیدی شما؟ من سفارش می دادم از بیرون ...
شایلین همان طور که تند تند سیب زمینی ها سس زده اش را دخل دهانش می گذاشت، نگذاشت جمله ام تمام شود:
- گفتم که ... برای خودت یه چیزی بگیر!
@romangram_com