#شاهین_پارت_56

- کی ؟
- نمی دونم ... این جا هم اومده بود و امروزم بازم اومد. واقعا هم محصولاتش با قیمتی که می گه، خیلی مفته! تقریبا نصف قیمت محصولی که از تو می گیرم! اینو از چهار پنج نفر دیگه از دوستام شنیدم ... همه ازشون خرید کردن و راضی هم هستن...
خوشی به من نیامده بود! این را مادرم خیلی تکرار می کرد در زندگی و حالا من بودم که باید می گفتم! غرورم گرچه هنوز دوست نداشت، تن به باختن بدهد:
- مهم نیست! رقیبه! منم دارم لیست جدید قیمت می دم... یه سری هم کار تازه دارم ... با یه شرکت ژاپنی هم قرارداد بستم ، محصولات گیاهی داره . قیمتا هم عالی ...
پروانه با دلخوری و نگرانی همیشگی اش ، آه کشید:
- نمی دونم ... اما ... خیلی گویا سر و صدا کرده ... یه برنامه ی رایگان آموزشی هم گذاشته واسه فردا ... می گن یه آرایشگر خیلی معروف رو اورده ...
فکری در ذهنم جرقه زد. هیچ کس از رابطه ی من و پروانه خبر نداشت !
- تو هم دعوتی؟
- اوهوم!
- خب حتما برو!
پروانه با تعجب جمله ام را تکرار کرد:
- حتما برم؟! چرا؟ من که قصد خرید ندارم!
از روی صندلی بلند شدم تا بتوانم فکرم را به خوبی حالی ِ پروانه کنم:
- ببین پروانه ، این مسئله برای من خیلی مهمه.. من می دونم یکی که قصدش آزار منه پشت این قضیه ست. اما خب نمی دونم چرا و هدفش واقعا چیه... برو و تا جایی که می تونی بهشون نزدیک شو . پرس و جو کن و بفهم کی مدیر اون جاست. چی کار می کنه و کسی هست که بشه ازش اطلاعات گرفت...
- من ؟ نمی دونم می تونم یا نه!
پوفی کشیده و دست میان موهایم فرو کردم:
- چرا نمی تونی! لازم نیست کار خاصی کنی! یه کم فضولی کن فقط! بعد اطلاعات رو بهم بگو ... اصلا .. فردا غروب می یام پیشت ، باهم حرف می زنیم !
همان جمله ی آخر، پروانه را قانع کرد! با اطمینان خداحافظی کرد و قول داد که حتما به خاطر من تلاش می کند! تماس که قطع شد، لبخند فاتحانه ای روی لبم بود! حالا دوست داشتم باز هم نازنین را به اتاقم بکشانم! وسوسه ی خواستن و لمسش، بدجور کلافه کننده بود. می خواستم به سمت در بروم که تلفن در دستم زنگ خورد! این بار شایلین بود و از خانه تماس می گرفت. خیالم از بابت او هم راحت شد. اما زمانی که گفت دوستش پیشش است و اگر می شود من زودتر بروم تا برای شام چیزی بگیرم، اخم هایم در هم فرو رفت. به زحمت خودم را کنترل کردم تا چیزی نگویم . خب یک بار دوستش را دعوت کرده بود و نباید این قدر بی ادب جلوه می کردم! ساعت نزدیک پنج شده بود! کی این زمان از دست رفت را نفهمیدم اما زمانی که نازنین ، میان چهارچوب ایستاد و با گرفتن در ، سپر بزرگی برای خودش ساخت تا خداحافظی کند و برود، فهمیدم وقت کاری تمام است!
تنها لبخند زدم تا فکر کند، از دستم گریخته! فردا اما اصلا دور نبود! همین اعتماد هم باعث شد، یک ربع بعد از رفتن او ، من هم از شرکت بیرون بروم . روز متفاوتی برای من بود و احساس می کردم، انرژی ام به اندازه ی صبح است! آن قدر هم درگیر اتفاقات شرکت و نازنین شده بودم که اصلا فراموش کردم که شایلین ، صبح مهمانی داشته! تا دقیقا زمانی که در خانه را با کلید باز کردم، با دختری رو به رو شوم که با موهای مشکی رنگ بلندش، هاج و واج خیره ی من است! تی شرت آستین کوتاهی تنش بود. آن قدر جذب که به خوبی می شد، برجستگی ها لباس زیرش را هم ببینم! گرچه موهای بلند و رهایش، حجاب نصفه نیمه ای برایش ساخته بود! صدای شایلین هر دویمان را از بهت خارج کرد:
- عه بابا! چه زود اومدی!
سعی کردم بی تفاوت، وارد خانه شوم و دل آرا هم کمی معذب ، کنار قسمت انتهای کانتر اوپن، سنگر گرفت.
- نمی دونستم هنوز گردش امروز تموم نشده!

@romangram_com