#شاهین_پارت_54

- وای خدایا، این چه کاریه؟ من نمی فهمم چرا درک نمی کنی این جا محیط کاره !
- این جا من رئیسم ...
نازنین بُراق به صورتم خیره شد:
- رئیس بودن برای هر کاری دلت خواست، کردن، کافی نیست! دوست داشتن زورکی نیست! دوست داشتنم فقط همین نیست که هی بغلم کنی و ....
با حرص و کمی هم به نظرم نفرت، رویش را برگرداند. بد شده بودم. ناراحت و عصبی بودم و نازنین هم واکنش هایش حاصل همین حالم بود. دستم را محبت دور تنش حلقه زدم و با تمام نخواست ها، سرش را به سینه ام چسباندم. مقاومت می کرد و زمانی که روسری اش افتاد، با نچی گفت:
- نکن ، الان همه آرایشم می چسبه به پیرهنت!
خنده ام گرفت. در اوج ناراحتی به فکر من بود، چه طور پس اعتراف نمی کرد؟ سرم را روی شانه اش گذاشتم تا زمزمه هایم را کنار گوشش ردیف کنم:
- عزیز من ... عشق من ... من وحشی ام ... می دونم. اما تقصیر من نیست. تو خواستنی هستی. من یهو دلم خیلی می خوادت .... درکت نمی کنم... مگه زنها دنبال مردی نمی گردن که عاشقشون باشه؟ من عاشق تو شدم ...
نازنین هنوز هم مقاومت می کرد اما آرام تر !
- عزیزم... کمی هم به فکر من باش... من تو زندگیم التماس هیچ کس رو نکردم ... جز تو ... این حقم نیست... یه کم مدارا کنی ، چیزی ازت کم می شه؟
- من خیلی باهات مدارا کردم... اما ...
- اما و اگر نداره نازی! این بغل و بوسه های زورکی، منو هم آزار می ده... ناراحتم می کنه ... زن های زیادی تو زندگی من بودن، اما هیچ کدوم رو سر سوزنی اجبار نکردم... مخصوصا توی این مسائل و رابطه ها! پس نکن .... بذار از بودنت لذت ببرم ... در عوض تو هم از من چیزی بخواه ...
نازنین یک قدم کوتاه به زحمت به عقب برداشت تا فاصله مان بیشتر شود:
- من چیزی نمی خوام جز این که به خواسته ام احترام بذاری !
- می ذارم!
عجز میان کلامم، غرورم را اذیت می کرد . اما نازنین مهم تر از این حرف ها بود. هر بار که نزدیکی بیشتری حس می کردم، این خواسته ی تنم هم بیشتر می شد. با دستانم گونه های گر گرفته اش را قاب کردم و خیره به نگاه مرددش گفتم :
- منو ببوس! مثل همون باری که تو ماشین ... خودتم خواستی! همونم منو آروم می کنه.
نمی دانستم دلیلش چیست ... شرم ، تردید یا نخواستن ... اما سرش را کمی پایین کشاند و من باز هم با تقلا و فشار انگشتانم ، سرش را بالا کشیاندم :
- می شه؟
- گیر می دی ... تو شرکت ...
معطل نکردم! نرمشش را می شناختم. لب های گرمش را این بار، آرام تر بوسیدم تا او هم همراهم شوم. دست به تنش کشیدم و جمع شدن عضلاتش را به روی خودم نیاوردم! کشف کردنش، برای من خواسته ی بزرگی بود. چشم بسته و مشغول سیر و سفر خوشایند انگشتان و لبم بودم که احساس کردم باز هم من را عقب می کشد و چیزی می گوید! سرم عقب رفت و نازنین با تمام قدرتش هلم داد:
- تلفنت!

@romangram_com