#شاهین_پارت_52

- سلام! چه خوب زنگ زدی. مشکلی پیش نیومد؟ شایلین خوبه؟
- بله! خوبیم... نگران نباشید. ما یادمون رفت اصلا تماس بگیریم. الان من یهو فکر کردم شاید شما نگران باشید. گفتم یه زنگ بزنم !
- ممنونم ... خونه نرفتین؟
روی صندلی افتادم تا صدای دل آرا باز هم در گوشم بپیچد:
- چرا می ریم!
- اوهوم ! مراقب باشین .
- باشه، با شایلین کاری ندارین؟
همراه نفس عمیقم نه را گفتم و خواستم مراقب باشن و بعد تماس قطع شد. خب خیالم راحت تر شده بود. آن قدر که به پشتی صندلی تکیه بزنم و چشمانم را روی هم گذاشتم. صدای انگشتان نازنین که به آرامی روی در ضربه می زد، ملودی شیرینی داشت. اخم هایم باز شد و زمانی که صدای پاشنه ی کفش هایش را شنیدم، لبخندی روی صورتم نشست. عطرش می گفت نزدیکم رسیده و من همان لحظه ای که با دقت به صورتم زل زده بود، چشم باز کردم!
نازنین ترسیده خودش را عقب کشید، اما خیلی زود ، مثل همیشه عادی و جدی گفت:
- باید کپی کارت ملی رو برای خط براشون بفرستیم ... من نداشتم.
گوش هایم شنیدند اما دوست نداشتم واکنش طبیعی نشان بدم! به جایش، زیر چشمی نگاهم به در بسته کشیده شد! بعد یک باره از جا بلند شدم و تا بخواهد نازنین ِ شوک زده از حالش بیرون بیاید، بازوانش میان انگشتانم اسیر شد. سرش را عقب برد و من هم کمی گردنم را خم کرد، این جور رو به روی هم بودیم ...
- امروز احساس کردم خیلی تو فکر و حواس پرتی؟ چیزی شده ؟
نازنین آهسته سرش را حرکت داد اما مردمک هایش از روی صورتم جدا نشد!
- نه! چی قرار بود بشه؟
کمی بیشتر به سمت خودم کشیدم و تا حدی که حجم سینه اش را هم حس کردم. سعی کرد، جدا شود اما در آن حال ، محال بود!
- می شه دستمو ول کنی؟
- نه!
کلمه ای که گفتم آن قدر محکم بود که او با ترس نگاهم کند. گرچه خیلی زود اخم کرد تا متوجه هراسش نشوم :
- یعنی چی؟ ولم کن ... این کار شما درست نیس...
حوصله ی جمله های تکراری را نداشتم و دلم فقط او را می خواست و آغوشش را ... لب روی لب هایش گذاشتم و این طور به اجبار ساکت شد! تقلایش را دوست داشتم. عقب می رفت و سعی می کرد با دستانش، سینه ام را عقب بکشد اما قدرت من و خواسته ام بیشتر بود.
سرم تنها به اندازه ای عقب رفت که بتوانم حرف بزنم!
- خیلی دوستت دارم نازنین ... کاش با من بیشتر می ساختی

@romangram_com