#شاهین_پارت_51

- من بی تجربه نیستم! از بچگی کار کردم.
نگران بود اما اعتمادی که به خودش داشت، قابل ستایش بود. دومین ویژگی که در او احساس کردم ! بی حوصلگی یا مشغولیت ذهنم بود یا شاید هم همین سماجت و جدیتی که در نگاهش می دیدم و البته معرفی حامد که مطمئن بودم ، آدم بدی برایم نخواهد فرستاد، نفسی کشیدم :
- خیلی خب ! امتحان می کنیم یک هفته! اگر من راضی بودم، با هم بیشتر حرف می زنیم و قرارداد می بندیم!
تمام صورتش خندید و این حالت ، صورتش را بچه تر هم نشان داد. آهسته پرسیدم :
- چند سالته؟
- بیست و هشت!
ظاهرا سنی کمی نبود! اما باز هم ته دلم امیدی به کار آمد بودنش نداشتم! تلفن را برداشتم و از نازنین خواستم به اتاقم بیاید. زمانی که کنار در منتظر ایستاد، با دست به طاها اشاره کردم :
- ایشون قراره به مدت یک هفته آزمایشی پیش ما کار کنه!
نازنین مشکوکانه به من و طاها نگاهی انداخت و من ادامه دادم :
- فعلا میز آقای کاویانی رو بهشون بده . از امروز هم تمام سیستم ها رو چک می کنن و هر موردی بود؛ به شما ارجاع می دن! مورد بعدی که باید انجام بده، کنار خانم غزنوی، لیست مشتری ها رو چک کنه و هر وقت متوجه شرایط کاری شد، صبح ها تا ساعت دو بعدازظهر، حضوری می ره سراغشون !
این با ر به جای نازنین و چشمان تنگ شده اش، به صورت منتظر طاها رسیدم:
- من ویزیتور نمی خوام! اینو متوجه باش! شما یک سری اطلاعات باید از خانم غزنوی بگیری و طبق همون ها، دنبال ِ کارا باشی ...
طاها محکم سرش را بالا و پایین کرد و ایستاد:
- فهمیدم . انجام می دم!
با سر به هر دو اشاره کردم که بروند و تا ثانیه ای دیگر، جز عطر نازنین و طنین صدای طاها زمانی که تشکر می کرد، در اتاق تنها بودم!
چشمم به خوراک جوجه و قارچ های درشت سرخ شده اش بود! صدای معده ام به گوش خودم هم می رسید اما همچنان، میل به خوردن نداشتم. نگاهم به سمت ساعت کشیده شد. یک ربع به سه بعدازظهر بود. یک دفعه به یاد دخترم افتادم!
موبایلم را برداشتم و وقتی تماس از دست رفته ای را ندیدم، بیشتر نگران شدم. عصبانییتم زمانی بیشتر شد که یادم افتاد، هنوز برای شایلین، خط موبایل نخریدم! به ناچار شماره ی خانه را گرفتم و هر زنگی که می خورد، بیشتر خودم را سرزنش می کردم. دیر نشده بود اما، من دلشوره ی شدیدی داشتم.
تماس که بی پاسخ قطع شد، به نازنین زنگ زدم و خواستم برای خریدن یک خط اقدام کند. از روی صندلی بلند شدم و شروع کردم به قدم زدن. صبح باید حداقل شماره ی دوستش را می گرفتم تا حالا این قدر دلشوره نداشتم! کنار پنجره بی هدف ایستادم . دوباره فکرهایم به هم ریخته بود. از ماهان فروهر ، به طاها، پورشه و بعد می رسیدم به شایلین !
زنگ موبایل، چشمانم را از خیابان کند . برگشتم و با دیدن شماره ی موبایل ناشناسی، سریع تلفن را جواب دادم:
- بله؟
- سلام آقا شاهین! من دل آرا هستم!
انگار تله پاتی داشتیم! تمام نگرانی هایم با صدای آرام دختر جوان، ته کشید. برعکس حال منقلبم، آهسته گفتم:

@romangram_com