#شاهین_پارت_48
- بهت گفتم که اینترنتی آشنا شدیم. خیلی هم دختر خوبیه!
حرفی در مغزم نبود که بگویم! نگاهم سمت خانه کشیده شد و خداروشکر مرتب بودنش، خیالم را راحت کرد ! زیاد با هر غریبه ای راحت نبودم. مخصوصا این که تا این حد، وارد حریم خصوصی ام شود. به سمت اشپزخانه راه افتادم اما کلام شایلین نگذاشت دو قدم را هم بروم!
- لطفا درو باز کن، من گوشی مو بزنم به شارژ!
باز هم خونسرد بود! آهی کشیدم تا دستورش را انجام بدم که دوباره ادامه داد:
- یه کارت برام بذار، دیگه آدرس نمی خوام! خودتم می تونی بری سرکارت!
کاملا این دستوراتش ، شبیه سهیلا بود! تا زمانی که به تو احتیاج داشت، لطفا و خواهش می کنم از زبانش نمی افتاد و بعد از آن ... صدای ایستادن اسانسور را شنیدم و به سمت در رفتم تا قبل از آن که دوست ِ دخترم، زنگ بزند، در را برایش باز کنم. رو به رویم، دختر جوانی، با لبخند بزرگ ایستاده بود! قدش تا شانه های من بود و چشمان درشت مشکی اش، برق می زد. موهای لخت ِ مشکی، از کنار شال ِ سفید رنگش بیرون زده بود و مطمئنم قدشان به شکمش هم رسیده بود!
- سلام! خوبین؟ من دل آرا، دوست شایلین هستم!
صریح اما با کمی دستپاچگی ، کلمات را بهم چسباند. مثل مجری یک برنامه ی فرهنگی که تازه کار هم هست! سعی کردم لبخند بزنم :
- سلام، خوش اومدین، من پدرش هستم ، بفرمایید.
کمی از جلوی در کنار رفتم و تازه متوجه سه شاخه گل رز و ربان ساده ی سفید پیچیده شده دور ساقه های سبزش، شدم. پا به داخل خانه که گذاشت، رو به رویم بود، عطرش کمی تند بود آن حد که تمام ریه هایم را پر کرد. رو به رویم، دستش را به سمتم گرفت:
- خوشبختم!
نگاهم به دستش بود و آهسته انگشتان ظریفش را فشردم. لبخندم کش آمد تا او هم آن قدری بخندد که برجستگی های گونه اش، کاملا مشخص باشد.
- سلام عشق من!
صدای شایلین بود و لحظه ی بعد، هر دو هم دیگر را در آغوش گرفته و می بوسیدند تا من از پشت سر هم بتوانم این دختر جوان را به خوبی ارزیابی کنم! به ظاهر دختر موجهی می آمد. گرچه همین که با من دست داده بود، یعنی زیاد کم سن و سال نیست! قضاوت در موردش زود بود! شایلین که با خوشحالی، گل ها را گرفت، رو به من گفت:
- دل آرا خیلی مهربونه بابا! بهترین دوست من!
مردمک هایم از صورت شایلین کنده شد تا به او برسد! برعکس دختر برنزه ی من که دیگر رو به سیاهی می رفت، پوست صورت دل آرا، شفاف و روشن بود! رژ لب کم رنگ صورتی اش هم این روشنی را چندین برابر کرده بود. در ظاهر به نظر من البته، این دو دختر هیچ وجه مشترکی نداشتن! اما بین خودشان، گویی حرف های مشترک زیاد بود! آهی کشید و به جای جواب شایلین، کارت عابربانکم را از کیفم در آوردم و به سمت شایلین گرفتم:
- اگر بیرون رفتید، زنگ بزنید به آژانس، شماره توی دفترچه یادداشت من، تو کشوی میز آرایشه ... هر جا خواستین برین و بعد بگین با من تماس بگیرن تا پولش رو حساب کنم. اگر هر جا گیر کردی، بهم زنگ بزن ...
شایلین کارت را گرفت و دل آرا همان طور که دستش را دور شانه های دختر من ، حلقه می کرد، نگاه پر محبتی به سمتش انداخت:
- نگران نباشید، شایلین خواهر منه! حواسم بهش هست. یه کم تهرانو بهش نشون بدم، زود برمی گردیم که شما هم دلواپس نشین ..
هنگام ادا کردن، دو کلمه ی آخر، نگاهش به من بود. لبخند زنان، برگشتم :
- مواظب باشید، خدانگهدار ...
هر دو خداحافظی گفتند و من در را بستم! تا آسانسور به طبقه برسد، چند باری نگاهم به در برگشت. احساس بدی نسبت به این دختر نداشتم اما باز هم نگران بودم. اصلا نمی خواستم در این شرایط، شایلین برایم مشکلی بسازد.
@romangram_com