#شاهین_پارت_49
سوار آسانسور که شدم، هنوز بوی ادکلن دختر، به مشام می رسید. تقصیر من نبود که ذهنم ، تصویر این دختر را پر رنگ می کرد! نامش را آهسته تکرار کردم و لحظه ای که سوار ماشین شدم، با اعتماد به تجربه ی این سال ها، چشمانم، او را در گروه دختران زیبایی که تا حالا دیده بودم، قرار داد! یک نفس عمیق کافی بود که ذهنم را پس بزنم و به جایش به کار و مشکلاتم فکر کنم. رسیدن به شرکت و دیدن نازنین که هنوز خوش اخلاق بود، تصویر دختر جوانی که صبح دیده بود را کم رنگ تر هم کرد.
حرف های دیروز حامد، با دیدن مبلی که رویش نشسته بود، در ذهنم تکرار شد. خب گویا قرار بود، آماده ی نبرد بشوم و این بار ، باید تنها ، زره به تن می کردم. برعکس آنی که شاید همه فکر کنند، لبخند زدم! من آماده ی هر جنگی بودم! مبارزه کردن، به من حس زندگی دوباره می داد. باید از رقیب شدن کسی مثل ماهان فروهر هم به خودم می بالیدم! کم کم لبخندم تبدیل شد به خنده ی موذیانه ای! دوباره جوان شده بودم! نازنین دختری که به نظرم بودنش برای من، همچون رسیدن به گنج بزرگی بود و حالا هم ماهان فروهر، با این کارش به من ثابت کرد که آن قدر بزرگ هستم که او با من مبارزه کند!
انرژی ام، به حدی بود که جلسه ای فوری ترتیب دادم و با کارمندانم در مورد مشکلات اخیر صحبت کردیم. در تمام طول جلسه، متوجه نگاه های نازنین به خودم بودم! سعی می کرد تعجبش را پشت لبخند های گاه و بی گاهش پنهان کند اما حواسش کمی پرت به نظر می رسید. که البته مهم نبود! همراهی اش را بیشتر می خواستم که بود!
پایان جلسه، هم زمان شد با رسیدن وقت ناهار. به عادت همیشه، نازنین برایم از رستوران همیشگی و طبق برنامه ی غذایی هفتگی که قبلا با هم به توافق رسیده بودیم، سفارش غذا داده و رحیم روی میز چوبی جلوی نیم ست جمع و جور اتاقم می چید. پشت صندلی نشستن خسته ام کرده بود، بلند شدم و قبل از آن که دوباره بنشینم، کنار پنجره ایستادم و همان طور که کش و قوسی به بدنم می دادم، چشمم به خیابان و پورشه ی مشکی رنگی رسید که رو به شرکت پارک شده بود.
بهت زده سرم را کمی خم کردم و با دقت بیشتری نگاه کردم. انگار کسی داخلش نبود. می خواستم پنجره را باز کنم تا شاید بهتر بتوانم ببینم. اما با دیدن مردی که به سمت ماشین دوید و سوارش شد، دست نگه داشتم! متوجه نشدم مرد از ساختمان بیرون آمده باشد. ماشین به آنی خیابان را ترک کرد و همین به سرعت رفتنش برای من عجیب بود! بعید نبود ماهان فروهر ، ربط به این ماشین میلیاردی نداشته باشد! هم پولش را داشت و هم می دانستم صاحب چندین دهنه نمایشگاه ماشین در عباس آباد است! اما چرا ؟ رحیم صدایم کرد و من فقط با حرکت دست از او خواستم بیرون برود.
با تمام گرسنگی بی اشتها شدم. اما زیاد طول نکشید که دوباره به همان حال صبح برگشتم! مبارزه همین بود! یک بار شمشیر من بالا می آمد و یک بار شمشیر او! این که چه طور و کِی ضربه را بزنیم مهم بود! برفرض هم ماهان برایم بپا گذاشته بود! چه اهمیتی داشت؟ می خواست چه چیزی را با این بازی مسخره پیدا کند؟ باز هم اهمیتی نداشت! فقط باید مراقبت بیشتری می کردم.
آهی کشیدم و به سمت مبل رفتم تا ناهارم را بخورم که ضربه ای به در اتاق خورد! در سکوت منتظر شدم و زیاد طول نکشید نازنین ، در اتاق را باز کرد و یک قدم داخل آمد:
- ببخشید آقای آزادی، یه آقایی به اسم منصوری این جا هستن می گن قرار بوده با شما ملاقات داشته باشن!
اسم را آهسته تکرار کردم و با برگشتن لب هایم و اخمی که میان پیشانی ام نشست، سر تکان دادم:
- نه! نمی شناسم منصوری! با من هماهنگ کرده بوده؟
- بله! ظاهرا این طور می گه با شما هماهنگ شده!
یاد پورشه، به پاهایم فرمان حرکت داد. نازنین آهسته بیرون رفت اما کنار در ایستاد تا من میان چهارچوب باشم و به پسر جوانی که با لبخند به من خیره بود زل بزنم! قدش بلند و شاید از من هم دو سه سانتی بلندتر بود! موهای خوش حالت مشکی که با آن ته ریش کم پشت و لب های گوشتی و چشمان درشت مشکی رنگش، قیافه ی شوخ، مهربان و کمی مظلوم به او داده بود. چاق نه اما کاملا بدن پری داشت و با آن تی شرت گشاد مشکی رنگی که روی شلوار جین روشنش، افتاده بود، این صفت بیشتر هم به چشم می آمد. جلوتر آمد و با آوردن دستش به سمتم گفت:
- سلام. من طاها هستم آقا! آقا حامد گفتن که امروز بیام با هم صحبت کنیم!
همان اسم کافی بود که یاد جمله ی آخر حامد بیفتم! آهی کشیدم و سر تکان دادم تا او هم بفهمد من منتظرش بودم!
- بله! متوجه شدم! بیا تو !
نگاه طاها به نازنین که همچنان کنار در ایستاده و با دقت ما را نگاه می کرد، کشیده شد. لبخندش کش آمد و زمانی که پشت سر من وارد دفترم می شد شنیدم از نازنین آهسته تشکری کرد! صدای بسته شدن در اتاق که آمد، من به میز کارم رسیدم بود. برگشتم و قبل از من، او به حرف آمد:
- آخ! ببخشید گویا من بد موقع مزاحم شدم!
اشاره اش به میز و ناهار سرد شده ام بود!
- می رم بیرون می شینم، بعدا صدام کنید!
طاها با تعلل برگشت تا در را باز کند. هنوز هم گرسنه بودم اما اشتها اصلا نداشتم ! بی حوصله خودم را روی صندلی پرت کردم:
- نه نمی خورم! بیا بشین!
طاها، معذب تر از قبل، به سمت مبل ها حرکت کرد:
@romangram_com