#شاهین_پارت_46
شایلین اخم کرده بلند شد تا جمله ام نیمه بماند. هدفون و آی پدش را روی مبل گذاشت و به سمتم آمد:
- یعنی چی ؟ دوستیم دیگه! من اون قدر بزرگ هستم تشخیص بدم کی می تونه دوستم باشه! اتفاقا خیلی هم دختر خوبیه !
دو کلمه ی آخر، ناخودآگاهم را آرام کرد! نمی دانم چرا این قدر نسبت به این مسئله گارد داشتم. شاید حرف های سهیلا هم بی تاثیر نبود. سعی کردم به روی خودم نیاورم و با همان ناراحتی جواب دادم:
- چه فرقی داره دختر و پسر! می گم خوب می شناسی؟
- بله! می شناسم! بازجویی تموم شدا؟
احساس خوبی به این اخم های شایلین نداشتم. نمی خواستم نیامده این طور دلخور شود.
- بیرونم می خوای بری ممکنه گم بشی !
شایلین با این جمله بلند خندید و به سمت مبلی که چند لحظه ی قبل درونش فرو رفته بود، برگشت:
- نترس! دوستم این جا بزرگ شده دیگه بلده!
- نمی ترسم!
اما دروغ محض بود! می توانستم پوزخند شایلین را هم ببینم و برای این که بیشتر از این ضعیف به نظر نرسم ، تصمیم به رفتن گرفتم:
- شب بخیر !
شایلین جوابی نداد و من مایوس از خودم و او ، در اتاقم را بستم. این همه مشغله ی تازه، چه طور زندگی یکنواخت دوست داشتنی ام را دچار شوک کرده بود؟ عصبی روی تخت دراز کشیدم اما صدای لرزیدن گوشی ام ، سرم را به سمت میز کنار تخت برگرداند. گوشی را برداشتم و اسم پروانه، تنها عصبانیتم را بیشتر کرد! بی حوصله گوشی را در حالت پرواز گذاشتم و روی میز انداختم!
اگر می شد بخوابم، بهترین راه حل ممکن را عملی کرده بودم! چشمانم را بستم و اگر از یک ساعت و نیمی که پهلو به پهلو شدم و پنج فیلتر سوخته ی سیگار و دوشی که گرفتم صرف نظر کنم، خوابیدم!!
**
بی حوصله، کت ذغالی ام را برداشتم و از کمد فاصله گرفتم. اصلا روزی نبود که بخواهم به خودم برسم تا حدی که حتی اصلاح هم نکردم! گوشی موبایل, هنوز در حالت پرواز بود و تا شرکت هم قصد خارج کردنش را نداشتم! داخل جیب شلوارم انداختم و از عمد سرم را به چپ چرخاندم تا چشمم به آینه هم نرسد! این سطح صادق ِ بدجنس!
در را باز کردم و قصدم داشتم آهسته ببندمش که با دیدن ِ شایلین ، نشسته روی مبل بزرگ ، متعجب ایستادم. حواسش به من نبود و چشم به صفحه ی گوشی داشت. واکنش صحیح را نمی یافتم! این بزرگترین مشکل من بود! باید همچنان ، در لحظه زندگی می کردم این آرامش بخش ترین، فکری بود که در سرم می گشت. در را از عمد محکم بستم تا سر شایلین به سمتم برگردد. با دیدم ، یک باره از روی مبل پایین آمد. تی شرت و شلوار طوسی رنگی به تن کرده بود. عکس یک موجود زرد رنگ کارتونی بزرگ، روی سینه ی تی شرت گشادش بود و همان موجود، به تعداد زیاد، اما کوچک، در همه ی جای شلوار تنگش، چسبیده بود!
- بابا، بیا ببین این درسته ؟
صفحه ی گوشی را نشان می داد، اخم کرده ، جلوتر رفتم تا به صفحه ی گوشی برسم . مپ گوگل را باز کرده بود و جایی را که جی پی اس نشان می داد را با انگشت هدف گرفت:
- این جا خونه ی شماست؟
@romangram_com