#شاهین_پارت_44
شیرین شده بود! شبیه همان دانمارکی هایی که حامد تعریفشان را می کرد و آن قدر ماند روی میزم که تبدیل به چوب شد! اولین خروجی را پیچیدم و نازنین صاف نشست.
- خیلی پکری ها! حوصله ام سر رفت!
نگاهم به پشت سرم بود و با ندیدن پورشه، به فکرهای مسخره ی ذهنم پوزخندی زدم!
- خوبم! با تو همیشه خوبم!
- بریم شام؟
نگاهم سمتش چرخید. بعد به ساعت روی مانتیور داشبورد. ده دقیقه از آمدنمان می گذشت. به شایلین قول یک ساعت را داده بودم و چیزی نمانده بود به اتمام برسد. دلم بدجور پا می کوبید که این شام را بپذیرد و برای شایلین هم غذا سفارش بدهد! اما نه تنها مغزم که فکر می کنم، یک قسمت از ناخودآگاه وجودم، دوست نداشت، از دخترم غافل شوم .
- شایلین منتظرمه! بمونه واسه فردا!
نازنین دوباره لب هایش را جمع کرد:
- باشه! من به خاطر تو گفتم که این قدر الکی تو خودتی!
- مرسی ! همین که باهامی خیلی حالم بهتره!
- همینو می خواستم... خوشحالم خوبی!
شلوغی و ترافیک، اجازه نمی داد زیاد نگاهش کنم ، اما انگشتانم از لمس تنش خرسند بودند. گرچه باز هم نازنین صبور و عاقل شده بود. آهی کشید و بعد کمربند را باز کرد:
- همین کنار منو پیاده کن. الان یادم افتاد امشب تولد بابامه و باید یه کادو براش بخرم . این خیابونم پر از مغازه ست. آخرشم می رسه به خیابون پشتی خونه مون و می رم ...
چشم از تاکسی رو به رویم و دست راننده اش که از پنجره بیرون بود، گرفتم:
- این جا؟
- آره ! نرو الکی .. خودتم از اون کوچه بغل پاساژ برو ، می رسی به اتوبان بازم.
- دیرم نشده! می رسونمت!
صدای آلارم کمربند روی اعصابم رژه می رفت، نازنین انگار حرفم را نشنیده باشد، اول دستش را از میان انگشتانم بیرون کشید تا من هم دستم را عقب بکشم و بعد با دست گوشه ای را نشان داد که تاکسی قبل از ما ایستاده و مشغول سوار کردن زوج جوانی بود:
- همین جا خوبه ..
دستش سمت دستگیره رفت و گفتم:
- واستا یه دقیقه خب ...
در کمی باز شد و من به اجبار پایم را کاملا روی ترمز گذاشتم:
@romangram_com