#شاهین_پارت_43

منتظر دستم را به سمتش گرفتم و او اهسته انگشتانش را میان دستم گذاشت:
- هوای پاییزی دو نفره است؟!
فشار انگشتانش، دست من را هم جمع کرد تا گرمای پوستش را حس کنم. دست هایمان که روی دنده نشست، گفتم:
- والا از هوای پاییز من فقط سرماخوردگی ها بی وقتشو می شناسم و بس!
- اه .... این یکی واقعا مسخره است !اما بارونش ... هواش ... برگاش .... اناراش ... همه خوبن!
- خرمالو هاش!
نازنین با اخم دستش را پس کشید:
- اه! خرمالو می خوری؟ من متفنرم از مزه اش!
- گسه!
- اه!
نازنین لب ها و صورتش را جمع کرده بود. هر از گاهی که چشمانم به سمتش می گشت، دلم بیشتر بودن با او را می خواست. باز هم رها شده بودم. حالا همه چیز عادی و خوب به نظر می رسید! انگار نه انگار تا همین بیست دقیقه ی پیش، از خودم هم تهوع می گرفتم! شانه ای بالا انداختم و با گشتن مردمک هایم، چشمم به آینه افتاد و پورشه ای که چراغ هایش در تاریکی خیابان می درخشید!
چهره ی مرد، اخمهایم را در هم فرو کرد! هیچ حس خوشایندی نداشت! اصلا به دزد و پلیس بازی علاقه ای نداشتم! به روبه رو خیره شدم و سعی کردم حواسم را به نازنین و عطر دل انگیزش بدهم!
- من از بچگی دوست داشتم! کالش رو هم می خورم!
- چه بد سلیقه! کاش زودتر می دونستم !
- دیگه صدام نمی کردی؟
دست هایمان را به سمت پایش روانه کردم تا بتواند انگشتانم، پایش را هم لمس کند! متوجه نگاهش شدم اما چشم از رو به رو نگرفتم و بخش احتیاط کن مغزم، فشار پایم را روی پدال ترمز بیشتر کرد، تا ماشین آهسته تر از کنار بزرگراه بگذرد! انگار این تغییر به چشم نازنین هم آمد:
- چرا لاک پشتی راه می ره ماشینت؟ دیرم شد!
- دیگه تاکسی گرفتی حق اعتراض نداری! حسنی خودش بلده خرشو برونه!
صدای خنده هایش حالا، ملودی شرینی بود، به حدی که لب های من را هم به خنده باز کرد.
- وای خدایا... اینو از کجا یاد گرفتی!؟ حسنی ... خر؟ بیچاره ماشینت!
فشار انگشتان من بیشتر می شد و نازنین بی توجه به لمس کردنم، دستش را روی داشبورد گذاشت و آهسته گفت:
- ببخشید ماشین جان! یادش رفت بلا نسبت بگه!

@romangram_com