#شاهین_پارت_41
گویی همین آخرین مسئولیتش بود! شبیه مادری که دم در مدرسه، به کودک بغض کرده ی هفت ساله اش، یاداوری می کند، یک کیک کاکائویی بزرگ با شیر داخل کیفش گذاشته و ناهار برایش یک بشقاب پر ماکارانی خواهد پخت! هر دو فقط نگاه کردیم تا حامد با آهی که کشید، باز هم لبخند بزد!
- خداحافظ! می بینمت! ...
مردمک هایم قفل شده بودند! متوجه حرکت حامد هم نشدم و تنها با صدای بسته شدن در، انگار از هیپنوتیزم بیرون آمدم! گیج و سردرگم لحظه ای اتاق را گشتم و با نبودن کسی، به سمت در هجوم بردم! با شدتی در باز شد که نازنین ترسیده سر جایش ایستاد!
- چیزی شده؟
چند لحظه نگاهش کردم. نه از آن نگاه های این چند وقته! انگار اولین بار بود این زن را در دفترم می دیدم . کم کم حافظه ام برگشت . حامد رفته بود! نفسم را بیرون فرستادم و اهمیتی به سوال دوباره ی نازنین ندارم و به اتاقم برگشتم. باید کمی تنها می شدم و به حرف های حامد فکر می کردم! البته اگر در آن حال ِ نزارم چیزی به یاد می آوردم!
**
همه چیز نه خوب و نه بد بود! این بهترین تعریف از حال خودم است! نازنین پنج دقیقه ی پیش بی آن که جوابی به یاداوری کارهای فردا و خداحافظی اش بدهم از شرکت رفت! تا من باشم و اقا رحیم! این را از سکوت یک باره ی شرکت و صدای جارو کشیدن رحیم فهمیدم!
ذهنم بی نظم و شلوغ بود و جرات فکر کردن به رحیم را هم نداشتم! به این که چرا هنوز هم با آن جاروی پلاستیکی اش ، شرکت را جارو می کند و حرفم را برای خرید یک دستگاه نظافت ، قبول نکرده! آهی کشیدم و ته مانده ی سرد و تلخ مزه ی قهوه ام را داخل معده ام ریختم! صندلی را عقب کشیدم و بعد از نفس عمیقی ، از جا بلند شدم. چند دقیقه ی پیش، شایلین هم تماس گرفته بود . یادش، به کارهایم سرعت بیشتری داد تا ده دقیقه ی بعد، سوار ماشینم شده باشم. هنوز دکمه ی استارت ماشین را فشار نداده بودم که حس کردم کنار در سایه ای است! با ترس سرم را بالا کشیدم و لبخند نازنین، هراس را به آنی از وجودم پاک کرد. شیشه را کمی پایین کشیدم و پرسیدم:
- این جا چی کار می کنی؟
- ترسوندمت ؟
اخم کرده، اهی کشیدم :
- نور پارکینگ خیلی کمه!
نازنین بلند خندید. از آن خنده هایی که کم از او دیده بودم .
- ترسیدی می ندازی گردن لامپا!
بی خیال به صندلی تکیه دادم:
- تو یک ربعی می شه از شرکت رفتی! این جا چی کار می کنی؟
- نگران یه رئیس بداخلاق بودم!
لحنش طوری بود که سرم با بهت به سمتش برود و زل بزنم به چشمان درخشانش !
- نگران من بودی؟
نازنین شانه ای بالا انداخت و بی جواب، ماشین را دور زد و کمی بعد، کنار من نشسته بود! همان طور که کمربند را روی سینه اش می کشید، گفت:
- تا یه جایی منو هم برسون!
@romangram_com