#شاهین_پارت_40

- اون الان در ظاهر داره کار خودشو می کنه. اما خیلی شیک، تو رو هدف کرده، بخوای رو بازی کنی، خودت ضایع می شی! در عوض باید دنبال یه برگ برنده بگردی و با رو کردنش ، اونو بنشونی سرجاش! بی دعوا و درگیری!
پوزخند زنان به مبل تکیه دادم :
- بی دعوا ! مطمئن باش سراغش می یاد!
- بذار اون بیاد! تو شروع نکن مثل بار قبل!
حامد منظوری نداشت. بعد از این همه سال دوستی می شناختمش، اما ... من دلگیر می شدم. نفسم را فوت کردم و بی حوصله بلند شدم و قدم زدم. حامد در آرامش چای و شیرینی اش را خورد و با گذاشتن فنجانش روی میز، ایستاد:
- من باید برم شاهین!
کنار میز، مبهوت ایستادم!
- اومده بودی شیرینی بخوری؟
بلند خندید اما لب های من حتی کج هم نشد!
- خیلی تازه بود!
- مسخره نکن حامد! الان وقت این شوخیا رو ندارم! بمون یه گلی به سرم بگیرم !
حامد کتش را برداشت و خیره به چشمانم تا جلوی میزم آمد:
- گاهی بهتره علی بمونه و حوضش!
- همین؟
آهسته پلک هایش روی هم افتاد. انگشتانش را دور بازویم محکم کرد و با لبخند ِ پر از اطمینانش گفت:
- شاهین تو از اولم روی پای خودت بودی! نه حالا که از همون اول! شرکت پدرت و بلند شدنت ... بودن ِ بقیه، تیکه گاهت نبود! فقط یه هورا بود که بتونی ادامه بدی! ده سال پیش هم خودت بلند شدی! من گفتم این هست، فردا زنگ زدی گفتی می ری فرانسه! خودت وکالت دادی بهم تا این جا رو یه جوری سر و سامون بدم و شرکت ثبت کنم به نامت! حالا این جایی! تو آدمش هستی. الانم با تجربه می تونی.
مکث کردن و با دیدن مردمک های سرگردانم، لبخندش عمیق تر شد. سرش را نزدیک تر آورد و کنار گوشم زمزمه کرد:
- مشکلت اینه زندگیت رو درست شکل نمی دی! هر چی ضربه خوردی ، از کسایی بوده که توی زندگیت اوردی! مواظب این آدما باش! یکی رو بیار تو زندگیت که پس فردا نشه خنجر دشمنت! لازم نیست رقابت کنی با فروهر. کاری که اونم به ظاهر انجام نمی ده و فقط داره خودشو بزرگ می کنه! تو هم سعی کن، خودت باشی! ببین کجای کارت ایراد داره و درستش کن. مطمئن باش باقیش حل می شه...
از من فاصله گرفت تا به نگاه آواره ام برسد! خودم بغض را بیخ گلویم حس می کردم و به گمانم او هم فهمید که دستش را به پشتم رساند و سرم را روی شانه اش گذاشت:
- نارفیق نیستم شاهین... تا آخرش باهاتم. اما ... درکم کن. زندگیم یه کوچولو گره خورده ... مجبورم فعلا چون زندگیم رو از همه چی تو دنیا بیشتر دوست دارم. چون خونه ام، یگانه و بچه ها، اولین مامن آرامش منن...
خودش را عقب کشید تا من ماتم زده ، کنار میزم رها شوم . کت را به تن کشید و باز هم بی هدف لبخند زد!
- می یام بهت سر می زنم. تو هم اگر کاری داشتی، تو روز بهم زنگ بزن. با این پسره ... طاها هم حرف زدم... با دو و سیصد راضیه، اگر تو هم مشکلی نداری، بیاد پیشت. خیلی بچه ی فرز و زرنگیه ... سنی نداره اما از شونزده هفده سالگی تو کاره ...

@romangram_com