#شاهین_پارت_4

جای انگشتان من، انگشتان او نشسته بود تا هم رنگی لاک و رژلبش، سینه ام را بیشتر بسوزاند. گویی یک نفر از بدو دنیا آمدنش، به او شیک بودن را یاد داده بود! هر چه می پوشید برازنده اش بود و می دانستم چه قدر در این مورد نکته سنج است! زمانی که بار اول به من گوش زد کرد که کت و شلوار طوسی ام با پیراهن ابی تلفیق زیباتر و برازنده تری دارد نسبت به پیراهن سرمه ای رنگ، این را مطمئن شدم!
لبش را آهسته گزید و با دیدن نگاه منتظرم، کلافه پوفی کشید:
- شما خودت رفتارتو اصلا در نظر نمی گیری! منم مجبور می شم که ...
نرمشی که میان کلمه ها حس کردم، تا کنار میزش من را کشاند:
- رفتار منم، آینه ی رفتار توست!
- خب ؟
شانه ای بالا انداختم و سعی کردم خونسرد بمانم :
- خب ؟ منظورم اینه که تو رفتاری نشون می دی که منم این جور ...
- یعنی رفتار من جوریه که شما ...
به سمت در شیشه ای ماتی که اتاق من را از شرکت کاملا مجزا کرده بود، برگشت. آخر وقت بود و کارمندان زیادی در شرکت نمانده بودند. اما او ترجیح داد با آهی ، جمله اش را نیمه بگذارد. فکری به سرعت در مغزم گشت و من هم بی فکر ، آن را به زبان نشاندم :
- بریم بیرون باهم حرف بزنیم ؟
نازنین چند لحظه ای میخ نگاهم شد اما از رو نرفتم! بی هیچ پلک زدنی اجازه دادم چشمانش، صورتم را خوب نگاه کند. لبخندی ، لب های باریکم را کمی کشیده تر کرد و ابروی راستم به عادت بالا کشیده شد:
- ها؟ یه شام!
نازنین آهی کشید و خیره به صفحه کلید زیر دستش شد. سرم را نزدیک تر بردم تا بتوانم عطر سرد و شیرینش را به مشام بکشم :
- هیچ اتفاقی نمی افته! بهم اعتماد داری درسته؟
چشمان نازنین بالا کشیده شد تا لبخند منم پهن تر شود:
- یه رستوران ایتالیایی هست ، فکر کنم خوشت بیاد! برای یکی از دوستامه ...
نازنین به صندلی تکیه داد. از نگاهش می توانستم بخوانم که قبول کرده . نمی خواستم غرورش را جریحه دار کنم . صاف تر ایستادم و به سمت اتاقم راه افتادم :
- من پنج دقیقه ی دیگه حاضرم ! بهتره زودتر بیای که شر نشه! سر خیابون سوم ، کنار شیرینی فروشی عسلک...
با شنیدن صدای نفس عمیقش، وارد اتاقم شدم ! امروز صبح اصلا تصور هم نمی کردم ، بخواهم شبم را حتی برای یک شام خوردن یا حرف زدن ، با نازنین قسمت کنم! تا سر و صورتم را بشویم و وسایلم را جمع کنم، پنج دقیقه هم تمام شده بود. کتم را از چوب لباسی برداشتم و ترجیح دادم روی ساعد دستم نگهش دارم و بعد در را باز کردم. خبری از نازنین نبود! اما با دیدن کیف کوچک مشکی رنگش، با خیال راحتی، از دفترم خارج شدم . فقط صادقی، کمک حسابدار شرکت و آقا رحیم، ابدارچی، در سالن بودند که تنها با سر خداحافظی کردم تا مبادا دیر برسم!
شرکت در طبقه ی اول ساختمانی سه طبقه ی قدیمی ساخت، قرار داشت. هشت سال پیش که تنها همین ساختمان برایم ماند، مرا به این راه کشاند و حالا کاملا از حرفه ام راضی بودم ، گرچه اصلا با مدرک تحصیلی ام هم خوانی نداشت! بحث جالب ماجرا، ارتباط اجتماعی فوق العاده ای بود که به واسطه ی همین کار، با افراد مختلف و اعتراف می کنم که با خانم ها داشتم ، بود! با تمام دیدگاه متفاوت و حس های متناقضم، من ، شاهین آزادی، به طرز عجیبی، به این موجودات ظریف و زیبا کشش داشتم! نه حالا که چهل و سه ساله بودم که اولین بار با دیدن اولین معلم خانومم ، پی به این کشف بزرگ بردم! معلمم دختر جوانی به نام زیبا بود! دختری که همیشه پیراهن های شیک می پوشید و زمستان ها ، با شلوار های گشاد و پلیور های زیبایش، رو به ما می نشست و مشق می گفت!
این هم شاید از شانس من بود که توانستم یک سال، با چنین معلمی سیر کنم! کمی بعد از این، دیدم به دنیای زنانه عوض شد! اما کم کم دوباره شدم همان شاهین همیشگی!

@romangram_com