#شاهین_پارت_38
بی خیال شانه ای بالا انداختم:
- والا هیچی از تو بعید نیست!
نازنین سرش را اندکی پایین تر انداخت اماهنوز چشمش به من بود. به این فکر می کردم که آیا با بودن شایلین و پروانه، می توانم قلب این دختر جوان را هم تسخیر کنم!؟ بدجور خواستن نازنین میان سلول های بدنم زبانه می کشید.
- کاری با من ندارین؟
-کار که زیاد دارم باهات! اما اول بگو بیینم، قرار ملاقات دارم آره؟
بی توجه به کنایه ام، سرش را آهسته بالا و پایین کرد:
- آقای مهدوی هم احتمالا تا یک ساعت دیگه می رسه!
ابروی راستم، بالا رفت:
- حامد؟
نازنین برای تایید، تنها سرش را حرکت داد و به سمت در رفت. با نفس عمیقی به صندلی تکیه دادم. یاد حرف های دیروزش، نگذاشت درگیر نبودن نازنین شوم. هر کاری از دست آن خواهر و برادر برمی آمد و می توانستم فکر هر آسیبی را کنم، الا این که باز هم بخواهد زندگی اجتماعی و شغلم را نشانه برود! این بار دلیلش چه بود؟ آن هم بعد از این همه سال؟ آمدن حامد، خیالم را راحت کرد. باید صبر می کردم تا می رسید. موضوع مهم فعلا، شرکت و اعتبارم بود!
فکرهایم دستم را گرفت و برد تا ده سال پیش ... روزهای سختی که گذراندم اما این دفعه به این سادگی گول نمی خوردم! نباید کم می آوردم و اجازه می دادم دوباره از ماهان ضربه بخورم . نفس عمیقی دوباره کشیدم و تکرار کردم:
- رقیب ، رقیبه! تو بازارم این عادیه! پس الکی گنده اش نکن! باید دنبال قرار دادای جدید باشم
همین کلمه ها کافی بود تا نگرانی ام را پس بزنم و به جای گذشته و آینده ای که هیچ از آن نمی دانستم، به فکرهای جدیدم پر و بال بدهم. حالا ده سال گذشته بود و من چهل و سه سال داشتم! نباید به این سادگی بازی را واگذار می کردم.
غرق فکرهایم بودم به حدی که متوجه نشدم چهل و پنج دقیقه از رفتن نازنین می گذرد! با صدای ضربه ای که به در خورد، صاف روی صندلی نشستم :
- بله؟
در به آرامی باز شد و صورت حامد با اخمی که به ته ریشش می آمد، جلوی رویم ظاهر شد!
- سلام!
ایستادم و به سمتش رفتم:
- سلام! خوش اومدی ... بیا بشین ...
همان طور که دست هم دیگر را می فشردیم ، کنار هم روی مبل دو نفره نشستیم. حامد کت عسلی رنگ مخملش را از تنش بیرون کشید و پرسید:
- بهتری؟
- اوهوم!
@romangram_com