#شاهین_پارت_35

سکوت کردم تا حامد خودش تا انتهای ماجرا را بخواند:
- تو فقط بلدی اون جور که خودت می خوای با زن ها رفتار کنی!
از کلمه " فقط " خوشم نیامد اما باقی اش درست بود!
- من باید چه طور باهاش رفتار کنم؟ الان نشسته و داره فوتبال آمریکایی می بینه !
حامد خندید و خودم پوزخندی زدم:
- نمی فهممش دیگه! من از آدمایی که نفهممشون، می ترسم ...
- بی خود می ترسی! تو پدرشی! باید بتونی باهاش کنار بیای!
ترجیح دادم جوابی ندهم . حامد دوباره آه کشید و گفت:
- به سهیلا گفتی؟
- خودش صبح زنگ زد . اونم گفت که بی خیال درس و دانشکده اش شده و گفته می خواد بره هوا خوری ترکیه و بعد یهو بیلت گرفته و اومده ایران!
- چه زرنگه مارمولک! من یادم می یاد یه ریزه بچه بود!
این بار نوبت من بود که آهی بکشم! یاد حرف سهیلا افتادم در مورد ملوس بود و دراکولا شدن! حامد متفکرانه گفت:
- حتما با اون قهر کرده آره ؟
- نمی دونم ... سهیلا می گفت با دوست پسرش بهم زده ...
حامد دوباره بلند خندید :
- اوه مای گاد! .. چه پدر روشنفکری! ... با دوست پسرش بهم زده!
عصبانی چشمانم را روی هم گذاشتم. در این مورد طرز فکر خاصی نداشتم! سکوتم ، خنده ی حامد را جمع کرد:
- خب حالا چرا ازش می ترسی؟
با آهی ، کشوی میز آرایش را کشیدم و رکابی ورزشی سفید رنگی را برداشتم:
- دیروز یه جرفایی می زد. می گفت اینجا زندگی راحت تره . چه می دونم قانون نیست و از این چرت و پرتایی که جوونای این جا، در مورد اون ور می گن!
- یعنی می گه این جا خوبه ؟
- اوهوم! گفتم درس چی می شه ، بیخیال گفت که زندگی درس نیست و می خواد لذت ببره!

@romangram_com