#شاهین_پارت_34

- شایلین اون جاست؟ یعنی چی ؟ ایرانه ؟
- اوهوم!
- کی اومده ؟
خیره شدم به مرد درون آینه :
- دیروز!
- می دونستی ؟ سهیلا فرستاده ؟
خنده ام گرفت! دستم را میان موهای کوتاهی که تارهای سپیدش، باز هم من را به سخره گرفته بود، فرو کردم:
- شایلین نوزده سالشه! از نظر قانونی یه آدم محسوب می شه که می تونه هر غلطی خواست انجام بده ....
حامد حرفی نزد و من اضافه کردم:
- و حقیقتش این مسئله منو خیلی خیلی می ترسونه !
انگار سبک شده بودم! حامد دومین نفری بود که امروز این ترس را جلویش اعتراف کردم. دستی که میان موهایم بود، پایین افتاد و من به مرد نیمه برهنه ی درون آینه خیره شدم. حامد گفت:
- خب ... چرا ترس؟ یعنی می ترسی که تاثیری روی زندگی و کارت بذاره ؟
دوباره لب هایم کشیده شد:
- همچین می گی که انگار یه قاچاقچی بین المللی ام! حالا از دخترم سواستفاده می کنن تا منو بفروشن !
- بی مزه!
- اوهوم!
حامد کلافه بود و این را از نفس های پشت سر همش می فهمیدم!
- خب حالا چی ؟ الان می خوای چی کار کنی؟
پشت به مرد درون آینه ایستادم تا راحت تر فکر کنم و جواب بدهم:
- نمی دونم! می خواستم ازت راهنمایی بخوام ! شایلین به نظرم یه کمی زیادی سرخوده و خب یه حرفایی دیروز زد که ... منو ترسوند. من اصلا نمی دونم باید باهاش چه طور برخورد کنم!
کمی مکث کردم و ادامه دادم:
- یعنی حقیقتش رو بخوای، من هیچ وقت درست و حسابی باهاش برخورد نداشتم! نمی دونم ... شاید هر دختر نوزده ساله ی دیگه ای بود، می تونستم باهاش باشم! اما ... دختر منه! و خب ...

@romangram_com