#شاهین_پارت_32
- آره! همین که می گن شکاف فرهنگی و نسل ها! باید قبول کنی که نمی تونه مثل شما باشه و فکر کنه! اگر رفتار پر خطر داره یا کارایی می کنه مثل سیگار کشیدن و اعتیاد اینا ... باید نگران باشید. وگرنه طبیعت سنشه!
حرف های نازنین ، سطل آب سردی بود که روی تنور داغ بدنم ریخته شد! چرا من این قدر وحشت زده بودم؟ منطقم دلیل اصلی اش را می دانست. اما با یاداوری حرف های همین چند دقیقه ی پیش نازنین، پشیمان شدم! نازنین بدجور روی حرفش راسخ بود! مسلما به این سادگی هم کوتاه نمی آمد! پس بی خود نگران ِ بودن شایلین بودم! حالا شایلین باز هم برای من همان دختر ملوس و کوچک شده بود! لبخند زنان به صورت پر از اعتماد نازنین خیره شدم:
- چه خوبه که تو هستی نازنین. خیلی به بودنت نیاز دارم تو زندگیم... الکی این همه مدت ترسیدم در حالی که واقعا اون قدر که من فکر می کردم ، ترس نداشت! کاش همیشگی می شدی کنارم!
نازنین چشم گرفت و سر پایین انداخت. احترامی که برایش قائل بودم، دوست نداشت ، ازارش بدهم. موقعیتش را درک می کردم. سخت کوشی اش باعث تحسین منم می شد. از جایم بلند شدم و به مست میزم راه افتادم:
- مرسی که وقت گذاشتی. می تونی بری به کارت برسی... راستی از خانم فراهانی بپرس که تکلیف کنسلی ها چی شد؟ صحبت کرد؟
نازنین راضی از این حالم، ایستاد. می توانستم به خوبی از حرف ها و میمیک صورتش، آرامش را بخوانم . همین هم کفایت می کرد برای دل من! باید صبوری می کردم تا نازنین، اعتماد بیشتری کند و خوشبختانه آن قدر تجربه داشتم که بتوانم احساسات قلب و بدنم را کنترل کنم!
باقی روز، بهتر از همیشه بود ! یک باری به شایلین زنگ زدم و خوشبختانه از شامی که دیشب سفارش داده بودیم ، به قدری مانده بود که او خودش را سیر کند و در این مورد بد ادا نبود! نزدیک پنج عصر، تصمیم گرفتم که به خانه بروم. بهترین راه ممکن با حرف هایی که بعد از نازنین به من زد، دوست شدن با دخترم بود! باید هوایش را داشتم و سعی می کردم پدر خوبی باشم. شوق جالبی که تحریکم کرد، برایش خوردنی های دوست داشتنی اش را بخرم و به خانه بروم.
اما دیدن خانه ی بهم ریخته ی رو به رویم، دلسردم کرد! باقی مانده ی خوردنی هایش روی تمام میزهای خانه ولو بود! مبل راحتی بزرگی را جلوی تلویزیون کشیده بود و با صدای بلند، مسابقه ی فوتبال آمریکایی نگاه می کرد! به حدی که متوجه ورود من هم نشد! نفس عمیق کشیدم! تنبلی هم جز صفات اخلاقی محسوب می شد که خب دختر من داشت! یک بسته چیپس را از کیسه بیرون کشیدم و کنارش ایستادم:
- یه کم صداشو کم کن!
صاف نشست و با دیدن چیپس سریع از دستم گرفت:
- باشه! آخه دوست دارم صدای استادیوم رو هم خوب بشنوم!
همهمه ها برای من سر درد می آورد. کنترل را برداشتم و کمی صدا را کم کردم:
- این جور به گوشت آسیب می رسه... منم سردرد می گیرم. اگر خیلی دوست دارم با هدفون گوش کن!
معطل نکرد و به آنی پیشنهادم را عملی کرد و نکته ی مثبتش، سکوت خانه شد! تازه از حمام بیرون آمده بودم که متوجه پیام حامد شدم. قرار بود تماس بگیرم که یادم رفته بود . در اتاق را به آرامی باز کردم. شایلین هنوز سر جایش بود و چیپس دیگری را آهسته می خورد! در را بستم و همان طور که شلوارم را می پوشیدم، شماره ی حامد را هم گرفتم. زیاد طول نکشید که صدایش در اتاق پیجید. خیلی زود بلندگوی گوشی را خاموش کردم و کنار گوشم نگهش داشتم:
- چه طوری حامد!؟
- چه عجب ! قرار بود بهم زنگ بزنی مثلا!
- ببخشید یه گرفتار...
حامد بی حوصله جمله ام را قطع کرد:
- ولش کن ! حوصله ی درد و دلاتو ندارم! کار فروهره!
اخم هایم در هم فرو رفت:
- کار فروهر؟ مرجان؟ چرا آخه!؟
حامد نفس عمیقی کشید:
@romangram_com