#شاهین_پارت_31
تا روی مبل های وسط اتاقم بنشینیم ، نازنین سکوت کرد . دستش را که رها کردم، مانتو و روسری اش را مرتب کرد:
- همیشه دوست داری با قلدری هر چیزی که مد نظرته رو عملی کنی!
با خنده به مبل تکیه دادم:
- باور کن مهمه برام! عصبیم کرده !
- تلفن زنگ بزنه نمی شنوم!
- به جهنم! مهم نیست.
خونسردی ام، آهش را در آورد اما زل زد به صورتم تا من حرف بزنم!
- خب ... موضوع مربوط می شه به دخترم! گفته بودم یه دختر دارم!
نازنین آهسته سرش را بالا و پایین کرد و من ادامه دادم:
- دیروز یه دفعه زنگ زد و گفت فرودگاهست! الانم مادرش گفت به اون نگفته و اومده پیش من!
- چند سالشه؟
- نوزده !
- خب ؟
سرم را با تاسف تکان دادم:
- خب ... می دونی یه کم رفتارش منو می ترسونه!
نازنین بهت زده و مشکوک پرسید:
- چرا؟ یعنی چی کار می کنه؟
- حرفاش ... کاراش ... شبیه جوونای اروپاییه... اونجا خب بیشتر زندگی کرده ...
نازنین با آرامش به مبل تکیه زد:
- خب این طبیعیه! اون مشکلی نداره، شما درکش نمی کنی! برای اون این رفتارا طبیعیه!
این بار من با تعچب گفتم:
- طبیعی؟
@romangram_com