#شاهین_پارت_30
لیوان نیم خورده ی روی میزم را برداشتم و باقی آب داخل لیوان را یک باره سر کشیدم. حالا نوبت در آوردن کت و قدم زدنم بود! یک بار که مسیر را با عصبانیت طی کردم، پناه به یک نخ سیگار و نیکوتینش بردم، تا شاید آرامش پیدا کنم. اسان نبود اما چند دقیقه ی بعد، بهتر شده بودم! حالا فکرم هم بیشتر به کار افتاده بود!
پس شایلین بی خبر از مادرش امده بود. حالا دردسر هایم بیشتر شد! سهیلا هم هیچ علاقه ای به بردن شایلین نداشت! من مانده ام و دختری که سهیلا را هم خسته کرده بود! یاد جمله اش افتادم. شایلین در بچگی ، شاید حتی تا همین سه چهار سال پیش، آرام و چون عروسکی دوست داشتنی بود. کم حرف می زد و گوشه گیر بود اما مشکل ساز خیر!
سیگارم را داخل زیر سیگاری له کردم و روی صندلی افتادم. بی حوصله با صندلی چرخیدم تا دیوار سپید رو به رو، تنها تصویر من باشد. صدای ضربه به در را شنیدم اما بی جواب گذاشتم تا نازنین وارد اتاقم شود. پشتی صندلی ام آن قدر بلند بود که دیده نشوم اما دست راستم روی تکیه گاهش بود و همان نشانه ای شد تا نازنین کنارم بایستد. چشم از دیوار نگرفتم. او سرش را کمی خم کرد و لحنش پر از نگرانی شد:
- چیزی شده آقای آزادی؟
صدایش آرام بخش بود. چشم هایم روی هم افتاد . دلم می خواست با کسی حرف بزنم و جز حامد کسی نبود که یک باره، مغزم نازنین را پیشنهاد داد! دختر عاقلی که دوست داشتم بودنش همیشگی باشد.
- حالتون خوبه؟
نفس عمیقی کشیدم تا تردید را پس بزنم :
- نه زیاد!
- می خواین یه آب قند...
- احتیاج به یکی دارم که باهاش حرف بزنم!
سرم را بالا گرفتم و پرسیدم:
- می تونی تو اون یکی باشی؟
اخم کرد اما با اطمینان سرش را بالا و پایین کرد:
- اگر گفتن این حرف ، شما رو آروم می کنه بله!
لبخندم کش آمد:
- بشین پس!
نازنین با تعجب نگاهی به اتاقم انداخت:
- حالا؟
- پس کی ؟
- ساعت کاری!؟ در ضمن گفتم که قرار ملاقات ...
یک باره بلند شدم و مچ دستش را گرفتم:
- هیچ وقت واسه کار کردن دیر نیست ! در ضمن من با این اوضاع سرگردونم به نظرت می تونم کار کنم؟
@romangram_com