#شاهین_پارت_25
برایش یادداشت گذاشتم که احتمالا تا شش برمی گردم. شماره ی موبایلم را هم داشت. اما ... حقیقتش استرس ناجوری، تمام جانم را پر کرده بود. دقیقا شبیه همان روزی که سهیلا برگه ی جواب ازمایش بارداری اش را با حرص روی میز کارم کوباند! مثل همان لحظه، چشمانم روی هم افتاد! خونسردی ذاتی ام هم، توان مقابله با این جای زندگی ام را نداشت. اگر شایلین قرار بود کنار من بماند، مسلما اوضاع زندگی ام خیلی تغییر می کرد. من آدم مسئولیت پذیری بودم ولی ... شایلین برایم ترسناک بود! آن قدر که با هراس، چشمانم را بگشایم!
راه حل موقت، فرار و صبر بود! ماشین را خاموش کردم و با برداشتن وسایلم، پیاده شدم و به دفترکارم رفتم. به جز آقا رحیم که جواب سلامم را با تعجب داد، کسی در شرکت نبود! سفارش صبحانه به رحیم دادم و پشت میزم نشستم. خیلی هم بد نبود! نیم ساعت بعد سر و صدای کارمندان شرکت هم آمد. هشت نفر به جز خودم و رحیم در این جا کار می کردیم. پنج خانم که یکی نازنین بود و سه آقا! البته حامد را هم نباید از قلم بیندازم! دوست صمیمی و کمک حال همیشگی ام!
اسم حامد، ذهنم را روشن کرد! بد نبود با او هم در این مورد حرف می زدم. حامد دو تا پسر دوازده و چهار ساله داشت و حتما می توانست تا حدودی کمکم کند. قصد برداشتن تلفن همراهم را داشتم که ضربه ای به در خورد. لبخندم کش آمد و صبر کردم نازنین خودش در را باز کند. روسری ابریشمی اش را دور گردنش گره زده بود. مانتوی بلند ِمشکی رنگش، تا روی قوزک پایش را هم گرفته بود و با آن کفش های پاشنه بلندش، قدش بلندتر هم به نظر می رسید. با دیدن نگاهم، اخم آلود سلامی کرد . به صندلی تکیه زدم و بی آن که بخواهم مسیر نگاهم را از بدن و صورتش تغییر بدهم، گفتم:
- علیک سلام خانم! چه خوشگل شدی امشب!
شوخی ام را نشنیده گرفت اما ابروهای بلندش بیشتر در هم فرو رفت:
- این فکس براتون الان رسیده! سفارشای کنسلی ...
دستانم را بی اهمیت در هوا تاب دادم:
- به جهنم!
نازنین یک لحظه نگاهم کرد و بعد سعی کرد بی تفاوت باشد!
- بله! می دم به خانم فراهانی! امروز ساعت ده و نیم هم قرار دارین با آقای حسنی!
شانه ای بالا انداختم:
- اونم همین طور!
ریز تر نگاهم می کرد! دنبال علت این سرخوشی من بود و نمی دانست در جانم چه قدر استرس دارم از ورود یک باره ی دخترم! نازنین به سمت در برگشت و گفت:
- روز خوبی داشته باشین!
- نازنین!
دومین قدم بود . مکث کرد و من می توانستم به خوبی چین های روی پیشانی اش را همین جور هم حس کنم! روی پاشنه ی پایش چرخید تا پایین مانتویش با این چرخش کمی بلند شود. من حواسم به مانتویش بود و صدای پر حرصش را می شنیدم:
- شما قرار شد که سر قول و قرارمون بمونید. گرچه ... من هر چی فکر می کنم پیشمون می شم!
از روی صندلی بلند شدم :
- بدقلقی می کنی!
- شما باعث هستی!
- یعنی اگر من با تو رسمی حرف بزنم ، همه چیز درست می شه.
لحنم جدی تر شده بود و کنار میزم ایستادم تا او هم احساس راحتی بیشتری کند:
@romangram_com