#شاهین_پارت_24
او شروع کرد دانه به دانه انار را با انگشتانش برداشتن و من زیر چشمی به ناخن های بلند مشکی و بدن لاغرش نگاه می کردم! شاید وزنش به چهل و پنج می رسید! پس این آمدن یک باره اش، دلیل داشت . از بود کنار مادرش خسته شده بود و دلش تنوع می خواست! از خاصیت جوان های بی هدف این نسل! احساسات پدرانه ام ، بدش نمی آمد، پدری کنند! اما ... یک منطق همیشگی اخم هایم را در هم فرو برد:
- ببین شایلین ... دوست ندارم ناراحتت کنم. منو می شناسی ... آدم خونسردی ام. منتها به نظرم جنگ اول بهتر از صلح آخره!
شایلین دانه ی اناری را در دهانش گذاشت:
- می دونم شما هم مثل مامانی! اما خوبی تو اینه زن نداری!
نگاهم نمی کرد و من با خیال راحت اجازه دادم، صورتم احساساتم رانشان بدهد!
- منظورم اینه که ... یعنی خیلی هم خوشحال می شم کنار من باشی. منتها باید سر یه مسائلی حواست باشه ! می دونی اگر بخوای این جا درس بخونی چه قدر باید تلاش کنی؟
- کی خواست درس بخونه؟
چشمانم روی هم افتاد! اما باید آرام می ماندم!
- خب درس نمی خونی! باید کاری یاد بگیری! نمی شه که همین طور عمرت رو بیهوده مصرف کنی! در ضمن اینو یادت باشه که این جا ایرانه و یه سری محدودیت ها داری!
صدای خنده های شایلین، با کلمه های آخر جمله ام ، یکی شد!
- وای بابا حرفی می زنی! به خدا من چند تا دوست ایرانی دارم . دخترای خاله فرزانه، همه تعریف می کنن! این قدر که این جا آزادی و راحتی هست، اون جا نیست! هر کاری کنی باید از مامانت اجازه بگیری! مثل بچه ها باهات رفتار می کنن! با دوست پسرت بخوای بری جایی محدودیت داره! اما این جا .. همش دوستای من تو گشت و گذارن!
چشمانم گرد شده بود! زنگ خطر بزرگی در مغزم شروع کرده بود به سر و صدا و من ترسیده از این همه حجم استرس، از جا یک باره بلند شدم! شایلین بی خیال دانه های انار را با لذت، زیر دندانش له می کرد . باید آرام می شدم! این تنها جمله ای بود که اجازه می دادم پر رنگ شود:
- این جوری که تعریف می کنن هم نیست! همین پوششت! این طوری بخوای بری بیرون، بهت گیر می دن!
- وا! پس این همه عکس که از دوستام می بینم چی ؟ اونا خودشون می دونن که کجاها می شه راحت بود!
ضربان قلبم تند تر شد! بزاق دهانم را قورت دادم و برگشتم به سمت او . همچنان با دانه های انار مشغول بود! یک آن حس کردم چه قدر دخترم، بچه و خام است. چه قدر تنهاست و چه قدر دوست دارم پدرش باشم! نفس عمیقی کشیدم . ادامه ی این بحث باید کمی به تعویق می افتاد:
- به هر حال ... خودت اگر کمی زندگی کنی می فهمی! اما آره ... حقیقتش منم هیچ جای دنیا رو به این جا نمی دم!
شایلین تنها نگاهم کرد. من هم ترجح دادم به سمت آشپزخانه بروم و خودم را سرگرم کنم!
- قهوه دوست داری!؟
- من تلخ می خورم! اگر اسپرسو بلدی درست کن!
هر لحظه و با هر کلمه ای که از دهان شایلین بیرون می آمد، من وحشت زده و سردرگم تر می شدم! اما خب باز هم بهتر بود، صبوری پیشه کنم و اجازه بدهم کمی بگذرد. من هیچ از دخترم نمی دانستم. همین تفکر باعث شد دیگر حرفی نزنم . او هم مثل سابق کم حرف بود . آی پدش را در آورد و دیگر گویی این جا نبود! با هدفون بزرگی که روی گوش هایش نشست، من هم بی سر و صدا قهوه را روی میز گذاشتم و کنار پنجره ایستادم. فکرم درگیر فردا ها بود! چه طور این دختر را در اپارتمانم تنها می گذاشتم و چه طور با خودم به شرکت می بردم! کابوسی که به زودی قسمتی از واقعیت زندگی ام می شد!
**
نامطمئن از شیشه ی سانروف ماشین به پنجره ی آپارتمانم نگاه کردم. هنوز مردد بودم اما خب، چاره ای نبود! حداقل فعلا نبود! جز آهی که روز زبانم گشت، حرف دیگری نداشتم! دیشب قبل از خوابیدن شایلین تهدید کرده بود که عادت دارد تا ده ؛ یازده صبح بخوابد وگرنه سردرد می گیرد و تمام روز عصبانی ست! تعجب کردم ولی تمام کارهای روزمره ام را در سکوت انجام دادم و از خیر چای سبز صبحگاهی ام گذشتم! پایم که روی پدال گاز دوباره نشست، ساعت هفت و نیم بود! مسیر را با ترافیکی که بانی اش ، بازگشایی مدارس بود، نیم ساعته گذراندم و راس ساعت هشت، ماشینم را سرجایش پارک کردم! خیلی زود بود! حداقل نیم ساعت! به دیوار چرک گرفته ی پارکینگ خیره شدم. ذهنم کمی پرش داشت و دائم از لزوم بازسازی این ساختمان و نازنین و پیام صبح بخیر پروانه که بی جواب ماند، به شایلین می رسیدم که امروز را قرار بود چه طور بگذراند!
@romangram_com