#شاهین_پارت_23
- من به هیچ کدوم از رشته هایی که بهم می گن بخون، علاقه ای ندارم!
لحظه ای چشم از چاقو و انار گرفتم:
- خب همون رشته ا ی رو دنبال کن که دوست داری !
شایلین آهی کشید . دست هایش را روی سینه جمع کرد و من تازه متوجه شدم، روی بازویش هم کلمه ای را به زبان میخی شکلی، خالکوبی کرده است!
- می دونی بابا! اصلا نمی خوام دیگه برگردم! اون جا رو دوست ندارم. هیچی شو!
منتظر حرف های عجیبش بودم اما این جمله کاملا مبهوتم کرد:
- چی کار کنی؟
لب هایش را کمی جمع کرد:
- می خوام بیام پیش تو زندگی کنم!
نفهمیدم چرا دوباره تصویر نازنین پر رنگ شد! انگار ذهنم خیلی درگیر رویای بودن نازنین بود!
- تو مشکلی داری؟
سرم پایین افتاد و یاد اناری که قرار بود برای دخترم دانه کنم ، افتادم:
- نه ! چه مشکلی! اما ... چه طور یه دفعه به این نتیجه رسیدی؟ من که هر بار ازت می پرسیدم تو راحت بودی پیش مامانت!
- مامانم ... درگیر بچه های خودشه!
سرم پایین تر افتاد و دانه های کوچکی که هنوز سفید و صورتی بودند تا قرمز را به آهستگی داخل پیش دستی دیگری می ریختم.
- تو خواهرشونی!
شایلین پوزخند زد و دست هایش را در هوا تکان داد:
- بی خیال! دیگه من بچه کوچولو نیستم دروغ بهم بگین! اونا بچه ی مامان هستن با شوهرش!
از ادامه ی این بحث راضی نبودم. همان مقدار اناری که دانه شده بود را به سمت شایلین گرفتم:
- هنوزم دوست داری با دست بخوری؟
شایلین لبخند زنان، پیش دستی را گرفت:
- اره! خیلی هم!
@romangram_com