#شاهین_پارت_22
در که باز شد، شایلین با نگاه دقیقش به خانه وارد شد. گویی دنبال چیزی می گشت، تا من چمدانش را داخل یکی از دو اتاق ِ خالی آپارتمانم بگذارم، همه جا را به خوبی بازرسی کرد. از اتاق که بیرون آمدم، او پشت در اتاق خوابم ایستاده بود!
- این جا اتاق کیه؟
ابروی چپم بالا افتاد:
- اتاق من!
- درشو باز کنم؟
با سر اجازه دادم و او آهسته در را باز کرد و وارد اتاق شد. کمی رفتارش عجیب به نظر می آمد اما برای من که می شناختمش نه زیاد! از بچگی کنجکاو و حساس بود. بعد از جدایی من و همسرم، مقطعی با افسردگی اش زندگی کرد و بعد از آن ، شیوه ی زندگی اش همینی شد که الان است! کم حرف، به شدت درون گرا و با اعتقاداتی که آخر هم من از هیچ کدام سر در نیاوردم! با تکیه زدن به چهار چوب درپرسیدم:
- اگر این اتاق رو دوست داری من می تونم وسایلم رو ببرم اتاق دیگ...
- نه !
محکم گفت و برگشت به سمتم:
- دوست داشتم همه جای خونه ی جدیدتو ببینم!
لبخند زدم:
- اوهوم! چیزی خوردی تو هواپیما؟
با بالاانداختن شانه اش، از اتاق خارج شد. سویشرت نازکش را در آورد و بی اهمیت روی اولین مبلی که در هال دیده می شد، پرت کرد!
- یه چیزی ... الان گرسنه نیستم!
روی همان مبل ولو شد. موهایش تیره تر شده بود و پشت گردنش، چهار ستاره ی کوچک خالکوبی شده بود! مسیرم را به سمت آشپزخانه کج کردم . ظرف انار ها را برداشتم و با گذاشتن اولین قدمم از اشپزخانه بیرون، شایلین صاف نشست:
- وای! انار!
مسلما این لحظه برای یک پدر، باشکوه ست! آن هم پدری که یک سال و نیم از آخرین دیدارش با دخترش گذشته باشد. شایلین به نسبت بار قبل، بهتر شده بود. پیش دستی و چاقو برداشتم و با انتخاب بزرگترین انار گفتم:
- من برات درست می کنم!
شایلین از خدا خواسته به مبل تکیه زد. چشمش به دست من بود و بی حرف نگاه می کرد.
- خب .. تعریف کن! بالاخره کالج چی شد؟
- هیچی !
- نمی ری؟
@romangram_com