#شاهین_پارت_21
- قربونت برم ... می گم ... راستی ...
گوشی را برداشتم و نگاهی به شماره ی موبایل انداختم. بهت به آنی مردمک هایم را گشاد کرد!
- شایلین ؟
- سورپرایزه! با تاکسی می خوام بیام خونه ات! آدرس رو می دی به راننده! در ضمن من پول ایران ندارم !
ذهنم درست می گفت! شایلین تهران بود! اما باز هم ناباورانه پرسیدم:
- تو ... تو ایرانی ؟ این جا!؟
- بله! من فرودگاه هستم! تو نمی خواد بیای دنبالم!
ذهنم سوالی آماده داشت. شایلین من را یاد کسی می انداخت که اخم هایم را در هم فرو می برد!
- تنهایی؟
- بله! آدرس رو بده به این اقا!
چشمانم را بستم! خب شایلین تهران بود! آن هم تنها! خبر نبودی نباید می شد! دلم برای دخترم تنگ شده بود. صدای کلفت مردی حواسم را جمع کرد! آدرس را به راننده دادم که گویا تلفن هم برای او بود! تماس که قطع شد، خروجی اول را رد کردم ! دیگر با این اوضاع که نهایت یک ساعت دیگر شایلین پیشم بود، نمی شد به باشگاه بروم!
نزدیک خانه، کمی خرید کردم و تا بخواهم لباس راحت تری بپوشم و انارهایی که شایلین عاشقشان بود، را بشویم، صدای زنگ خانه هم بلند شد. بی مکث کیف پولم را برداشتم و از آپارتمان بیرون رفتم. در خروجی ساختمان را باز کردم و زل زدم به دو چشم مشتاق و منتظر که رو به در بود. شایلین یک باره به سمتم دوید و در آغوشم گرفت:
- بابایی ... چه قدر دلم برات تنگ شده بود!
شالش سر خورده بود تا من موهای کوتاهش را ببوسم . از بچگی تا الان بلندی موهایش بیشتر از سر شانه اش نبود! مادرش نمی خواست و گویا شایلین هم این مدل را می پسندید! طرز پوشش من را یاد نوجوان های اروپایی می انداخت. سویشرت نازکی را روی تاپ و شلوار جینش پوشیده بود و شال نخی مشکی اش که مطمئنا به اجبار در فرودگاه به سر کرده بود، حالا دور گردنش افتاده بود! کوله ی جین بزرگی هم پشتش داشت. راننده چمدان بزرگی را از صندوق عقب به زحمت بیرون آورد . شایلین را کمی عقب کشیدم و به سمت راننده رفتم. تمام مدتی که من از راننده تشکر می کردم و کرایه اش را پرداخت می کردم، شایلین کنار در ایستاده و نگاهم می کرد! با سوار شدن راننده، هر دو لحظه ای به هم خیره شدیم. از آخرین باری که من دخترم را دیده بودم، یک سال و نیم می گذشت! بهار دو سال پیش بود که من ترکیه رفتم و به اصرارم، او هم دو روزی را آن جا ماند .
شایلین ، بند کوله اش را جا به جا کرد . برگشت و همان طور که با دقت خانه را نگاه می کرد، واردش شد:
- چه خونه ی شیکی گرفتی! از اون دفعه ای خیلی بهتره!
جلیل، سرایدار ساختمان، اولین فضول این جا بود! متوجه رفت و آمدِ از عمدش شدم و چمدان بزرگ شایلین را به سمت در کشیدم:
- برو تو!
شایلین راه افتاد و بالاخره جلیل کنار در اسانسور به بهانه ی سلام ، به خوبی دخترم را نگاه کرد! خوشبختانه رسیدن آسانسور نگذاشت بیشتر از آن، درگیر جلیل و نگاهش شوم!
بیشتر حواسم به شایلین بود! از نوزده سالگی اش، پنج ماهی می گذشت. دقیقا وسط بهار دنیا آمد و یاد آن روز لبخندم را کشیده تر کرد. دختر کوچکی را می دیدم که می خواستم نامش را گلناز بگذارم به یاد نام مادرم اما ، همسرم با بهانه ی اسم قدیمی و تعصب بی جای من، شایلین را انتخاب کرد!
باز شدن در اسانسور، حواسم را جمع کرد و با کشیدن چمدان، گفتم:
- بفرمایید خانم عزیزم!
@romangram_com