#شاهین_پارت_20
- مرسی! تو هم... بهت زنگ می زنم . تو هم زنگ بزن! دو ساعت اول تو استخرم گوشی دستم نیست اما بعدش هستم ...
پروانه جواب بوسه ام را با گذاشتن لب هایش روی گونه ام داد . سرم را بالا گرفتم و قد کوتاه ِ پروانه ، سرش را بالا کشید:
- حتما! به سلامت ...
خیالم راحت تر شده بود. می دانستم پروانه همین طور است! لبخند زنان برگشتم. در را باز کردم و با صدای خدانگهدارش، از خانه خارج شدم . ترجیح دادم باز هم با پله پایین بروم و تا زمانی که در ساختمان را هم بستم، صدای بسته شدن در آپارتمان پروانه نیامد. ظهر پاییزی بود و آفتاب هنوز قدرتمند می تابید! کنار در ماشین، لحظه به پنجره های خانه ی پروانه خیره شدم. کنار همان پنجره که سیگار می کشیدیم ایستاده بود و فندکم را نشان می داد! لبخندم کشیده تر شد ، آهسته پلک هایم روی هم افتاد و با دست اشاره کردم که مهم نیست.
با سوار شدنم، معطل نکردم و به سرعت کوچه را ترک کردم. دقیقا همان لحظه هم یک نفس عمیق کشیدم. حالم را زیاد درک نمی کردم اما خب مطمئنم بودم مربوط به بودن نازنین است و بس!
با خودخواهی و غرور ، نازنین را از آن خودم می دانستم و همین من را از ادامه ی رابطه با پروانه می ترساند. اتفاقی که یک بار، در زندگی ام افتاده بود و من نمی خواستم در چهل و سه سالگی هم دوباره درگیرش شوم!
با دوستان قدیمی ام، هر جمعه یک دورهمی مردانه داشتیم! باشگاه بزرگی که من حتی به خاطرش، خانه ام را نزدیک این محل انتخاب کرده بودم! برنامه ای که من واقعا از انجامش رضایت داشتم. همین هم حال من را بهتر کرد! پایش را محکم تر روی پدال گاز فشار دادم تا ماشین با زوزه ی موتورهای قدرتمندش ، به آنی وارد بزرگراه شود. حال خوشم، انگشتم را روی دکمه ی پلی پخش ماشین گذاشت.
ریتم تند موسیقی ، لبخندم را پهن تر کرد. انگشتم روی فرمان ضرب گرفت و منتظر شروع کردن خواننده بودم که متوجه لرزیدن گوشی تلفن همراه ، در جیب شلوارم شدم! جیب تنگ شلوار جینم ، از در آوردن گوشی پشیمانم کرد و به جایش با شاهرخ خواندم!
هنوزم باورش سخته که تو این جایی بی وقفه
حالا دنیای من با تو همین جا زیر این سقفه
با تصویر همین دیدار جهان یک لحظه ماتش برد
تا که چشماتو وا کردی غمای توی قلبم مرد
گوشی دوباره شروع به لرزیدن کرد. با اخم های در هم رفته ، یک چشمم به بزرگراه تقریبا شلوغ ماند و تمام سعی ام را کردم تا گوشی بزرگ را، از جیب شلوارم بیرون بکشم . همان لحظه هم هر چه قدر فحش می دانستم نثار خودم کردم که یا شلوار تنگ نپوشم، یا گوشی بزرگ نخرم!
گوشی که بالاخره بیرون آمد، با دیدن شماره ی ناشناس، پوفی کشیدم و گوشی را پشت فرمان انداختم! اصلا حوصله ی کار را نداشتم. دوباره شاهرخ شروع به خواندن کرد و هنوز اولین کلمه از دهان هر دویمان بیرون نیامده بود، صدای ویبره رفتن های گوشی بلند شد! عصبانی گوشی را برداشتم و با دیدن همان شماره ی ناشناس، بیشتر اعصابم خرد شد! بدم نمی امد چیزی نثار کسی کنم که پشت خط است!
تماس را وصل کردم و گوشی را روی آیفون گذاشتم:
- بله؟!
- سلام! سورپرایز!
تمام خشم و ناراحتی و بداخلاقی ام، یک باره فروکش کرد! دختر شادی که پشت خط بود، عزیزترین موجود زندگی ام بود!
- سلام عزیزم! خوبی؟
ماشین را به کناره ی بزرگراه کشیدم و بی توجه به بوق سمندی که از کنارم گذشت، به صدای شایلین گوش کردم :
- مرسی بابایی ، تو خوبی؟
@romangram_com