#شاهین_پارت_19

سرم آهسته بالا و پایین شد و او گفت:
- تو بهم عادت کردی؟
سوالش باید جوابی می داشت! چند لحظه نگاهش کردم تا از میان دو جواب آماده ی ذهنم، یکی را انتخاب کنم! نفس عمیقی که کشیدم هم، زمان بیشتری به این فکر کوتاه من داد:
- عادت چیز بدی نیست! اگر درست باشه البته!
پروانه در حال هضم جمله ام بود! نمی خواستم روزمان را خراب کنم. سرم را نزدیک بردم با بوسیدن لاله ی گوشش، آهسته گفتم:
- مثبت باش!
- من دوستت دارم!
- منم دارم ، وگرنه چرا از بین این زن ، تو الان این جایی؟
آرام و رها شد! چیزی که می خواستم و حالا همان پروانه ی همیشگی بود. با هیجان دستانش را دور گردنم حلقه زد و گردن و چانه ام را بوسید:
- می دونم! مرسی ...
دیگر حرف جایز نبود! گذاشتم بیشتر در آغوشم فرو برود و با بوسه ها و نوازش هایم ، حواسش را پرت کنم. با این که تمام ذهن خودم آن جا نبود! نازنین، جای بزرگی را گرفته بود. منطق، احساس و خواسته های بدنم، سه مورد مهمی که پایشان در همه ی تصمیمات این طوری من باز بود، از بودن نازنین بسیار خرسند و راضی بودند! نازنین به قولی همه چیز تمام بود! بعد از جدایی به فکر ازدواج نبودم اما نازنین آن قدر بزرگ شده بود که حتی من او را به عنوان همسرم ، تصور کنم!
یک لحظه چشم بست و نفس کشیدم تا نازنین را با رویایش، پنهان کنم! نه دوست داشتم در این شرایط پروانه چیزی بفهمد و نه این که از این حالم لذت نبرم! حالا فقط پروانه بود و من ! زنی که در این مدت ، با حرف ها و کارهایش، من را به خودش وابسته کرده بود!
**
پروانه روی کاناپه نشسته بود و نگاهم می کرد. این را به خوبی از آینه ی بزرگی که روی کنسول چوبی اش، دقیقا رو به او به دیوار تکیه داده بود، می دیدم! بعد از آن که تی شرت را به پوشیدم، موهایم را کمی با دست مرتب کردم. برگشتم به سمت او و لبخند زنان ، لب هایم را کمی بالا کشیدم و می دانستم با این کار ، چین هایی کنار بینی ام می افتد! چشمانم باریک تر می شد و ابروهایم می رسید به بالای پلک هایم!
- اون جوری نکن قیافه تو! دیدی که زنگ زد فرهاد! منم همین جمعه رو بیکارم ...
پروانه آهی کشید و سعی کرد دلخوری اش را پنهان کند، کاری که خوب بلد بود تا مبادا من برنجم :
- می دونم! حرفی نزدم! اما خب ... دوست داشتم بمونی! می گم شام درست کنم که اونم ...
راه افتادم سمت راهروی باریک و کوتاهی که به در خروجی آپارتمان می رسید:
- الان ساعت دوازده و نیمه! املتی که من خوردم تا سه و چهار گرسنه نمی شم! همون جا هم غذا می خورم . بعدش دیگه می یام خونه ، فقط خسته ام و می خوام بخوابم... به شام نمی رسم.. باشه یه شب حالا وسط هفته می یام ...
کفش هایم را می پوشیدم که او هم بلند شد. موهای کوتاهش را پشت گوش فرستاد و به دیوار کنار راهرو یک وری تکیه زد:
- مواظب خودت باش. ممنونم بازم اومدی!
لحنش جوری بود که با همان کتانی، روی قالیچه ی کوچک بروم و ببوسمش:

@romangram_com