#شاهین_پارت_18

دستم را روی دستش گذاشتم و آهسته پایین کشیدم :
- نمی شه و خودتم دلیلش رو می دونی ...
اخم و ناراحتی روی پیشانی اش را خط انداخت. دست دیگرش را خودش پایین برد و آهی کشید:
- آخه نه تو درست و حسابی فامیل داری نه من! من حتی آدرس این خونه رو به کسی ندادم! چند تا از دوستام می دونن که جریان من و تو رو هم می دونن! تو هم که کسی رو نداری ...
برگشت به سمتم و چشمان پر از خواهشش رو به صورتم ماند:
- ها شاهین؟ خب این طوری که همش اذیت می شی. من دوست دارم کنارت باشم. غذا تو ، لباساتو ... اصلا خودت همیشه شاکی بودی که خونه ات همیشه سوت و کوره ....
حرف های پروانه ، حقیقت بود اما خواسته اش را به هیچ عنوان نمی توانستم بپذیرم ! گیریم که اصلا ازدواج رسمی هم نمی کردیم! باز هم ته این ماجرا به نظرم تعهدی می خواست که من نمی خواستم!
از روی صندلی بلند شدم اما قبل از آن که قدمی بردارم، پروانه مچ دستم را گرفت:
- وای بمیرم من. دوباره الکی چرت و پرت گفتم. بشین شاهین... خاک بر سرم، غذا هم یخ کرد. الان گرم می کنم. تو بشین ...
دستم را با نفس عمیقی که کشیدم، از میان انگشتانش آزاد کردم. بی حرف تا لب پنجره رفتم. پاکت و سیگارم را که از جیب شلوارم بیرون کشیدم، پروانه بانگاه خیسش کنارم ایستاد. سعی کردم نگاهش نکنم. پنجره را باز کردم و سیگاری که با ضربه ی من، از پاکت بیرون آمده بود را میان لب هایم نگه داشتم و فندک را روشن کردم. پروانه به دیوار کنار پنجره تکیه داد. پاکت سیگار را به آرامی از دستم گرفت و او هم یک نخ برداشت. باز هم نگاهش نکردم و فندکی که دستم مانده بود را روی رادیاتور کنار پنجره گذاشتم.
تا زمانی که من فیلتر سیگار را از همان بالا به کوچه پرتاب کنم ، هر دو تنها در سکوت، دود را با نفس های عمیقی به ریه می دادیم ! از خیر بستن پنجره گذشتم و برگشتم روی کاناپه های ترک وسط هال نشستم. این کاناپه ها را با هم خریده بودیم . برند ترک معروفی که تخصصش همین مبل های راحتی بزرگ و راحت است! رنگ یشمی مبل ها با کوسن های زرد رنگ ، هارمونی جالب و آرام بخشی را داشت. سرم را به پشتی مبل تکیه دادم و خیره شدم به سقف !
ذهنم درگیر گچ بری مدرن سقف شده بود. هشت سال پیش که شغلم این کار بود، خیلی دنبال این طرح های مدرن می گشتم... بی اختیار آه کشیدم. گذشته و اتفاقاتش، به حدی تلخی داشت که از فکر پروانه بیرون بیایم! گرچه ته ذهنم مطمئن بودم، این زن با این اخلاقش هیچ دردسری برای من نخواهد داشت! احساساتی بود و سعی می کرد منطقی باشد! و همین نقطه ضعف بزرگش بود!
کنارم نشست. آرام سرش را روی سینه ام گذاشت و شکمم را نوازش کرد. به نظرم رفتارش گاهی مادرانه می آمد. حسی که من هم نیازش داشتم. بیشتر از بیست و هفت سال از مرگ مادرم می گذشت! زمانی که شانزده ساله بودم... زنی که برای من منبع بزرگ محبت و دوست داشتن بود و با رفتنش، من ماندم و پدر سختگیری که اهل همه چیز بود! گرچه به نظرم بدترینش مواد مخدر بود و همان را باعث بدبختی هایش می دیدم . به همین خاطر حالا، هر کار قانونی و غیر قانونی را برای خوش گذرانی ام انجام می دادم، الا همین مورد!

نوازش های پروانه، کار خودش را کرد. سرم را کمی بلند کردم و در آغوشش گرفتم. به طور مسخره واری این هم از علاقه هایم بود! حسی که زیاد در موردش حرف نمی زنم چون به نظر همسر سابقم، یکی از معضل های اخلاقی ام بوده و هست! این که از دل داری دادن به این روش ، خیلی خوشم می امد! مثل همان لحظه که پروانه آرام بود.
دستش را کمی کشیدم و بالاتر آوردم تا بتوانم صورتش را هم ببینم .
- خوشم می یاد به خودت می رسی ها، اما زیاد از این چیزا نمال به سر و صورتت! گاهی حس می کنم دهنم مزه ی همین چیزا رو می ده!
پروانه لبخند زد:
- من از بچگی علاقه داشتم. با این که همه می گن ، بدتر پوستم رو خراب می کنه اما خب... علاقه اس!
- عادته! این دو تا فرق دارن! مثل احساس من و تو!
جمله ی آخر، لبخند پروانه را به بغض تبدیل کرد. ناباورانه تکرار کرد:
- احساس من و تو ؟

@romangram_com