#شاهین_پارت_2
پک دوم را به سیگار زدم و همان لحظه صدای در بلند شد. تنها فرصت داشتم که مسیر چشم هایم را از فندک نقره ی دستم، به سمت در بگردانم! خانم یثربی، منشی جوانم، در را یک آن باز کرد و بی توجه به نگاه من، تا پای میزم پیش آمد:
- اقای آزادی! این فکس الان رسید. برای سالن آژیده ست ... لیستشونو اوکی کنید من بفرستم برای بچه ها ...
چشم از صورتش نگرفتم. او هم مثل همیشه ی این یک سال و پنج ماه، با همان غرور خودش زل زده بود به دود سیگاری که آهسته اطرافم را پر می کرد! چشمم به موهای مشکی کوتاهش کشیده شد و لبخندم کش آمد! هفته ی پیش زمانی که موهایش را بافته دیدم، نتونستم جلوی زبانم را بگیرم و با خنده گفتم موهایش زیباست! و همین کافی بود تا منشی لجباز من، حالا موهایش را هم اندازه ی موهای سر من کوتاه کند!
هر چه لبخندم بزرگتر می شد، گره ی ابروهای بلند و کشیده ی او هم بیشتر در هم فرو می رفت. چشم گرفت و برگه را روی میزم گذاشت:
- من می رم هر وقت تموم شد، بگین که ...
- کجا؟
نازنین که گویا آخر وقت بودن روی او هم اثر گذاشته بود، برگشت و به سمت در راه افتاد:
- به کارم برسم!
- ساعت کاری تموم شده!
برنگشت تا من سیگار را داخل زیر سیگاری ام بگذارم و بلند شوم :
- خسته ای برو خونه!
نازنین در را با شدت باز کرد:
- من تا کارم تموم نشه نمی رم!
سری تکان دادم و با تکیه زدن به میز کارم؛ گفتم:
- لجبازی خیلی نازنین!
شنیدن نامش از زبان من عصبانی اش می کرد، اما من چون فاتح مغروری لبخند زنان خیره ی او بودم! قد بلندی داشت و گاهی که مثل همین امروز کفش هایش پاشنه دار هم می شد، این قد بیشتر هم به چشم می آمد. وجه تمایزی که برای من، بسیار جالب توجه بود! زن های زیادی تا همین روز، کنارم بودند و خب مثل نازنین همیشه کم بود! دختری عاقل، شیک پوش و زیبا و البته همین لجبازی های به نظر من شیرین !
برگشت و لحظه ای به صورتم نگاه کرد. چشمانش هم رنگ قهوه ای های نگاه من بود. اما کمی تیره تر!
- خوبه متوجه این مسئله هستید!
- پس لج ِ بی خود نکن!
با اشاره ی چشمم به موهایش، شال مشکی رنگش را جلوتر کشید:
- خیلی ممنون از نصیحت پدرانه تون !
برخلاف قبل ها که عصبانی می شدم، حالا بلند خندیدم و همین بهانه ای داد به نازنین تا اتاقم را ترک کند! خنده ، کسلی را کاملا ازم دور کرده بود و شده بودم همان شاهین همیشگی ! دلم بد جور این دختر یک دنده را می خواست و همین باعث شد بلافاصله تا در اتاق، خودم را برسانم و هم زمان با نشستن نازنین پشت میزش، من هم بیرون از اتاقم باشم!
@romangram_com