#شاهین_پارت_1
«به نام او»
فصل اول:
با بی حوصلگی همیشگی ِلحظه های غروب، گوشی را به دست چپم دادم:
- مسخره شو در اوردی حامد! این سومین باره که اینو توی این ماه بهم می گی!
حامد هم شده بود همان حامد همیشگی! نچی کرد و نفسش را یک باره فوت کرد تا به اجبار گوشی را کمی دورتر کنم!
- دست من نیست که عزیزم! من نماینده ی فروشت هستم! تا جایی که بتونم ، همکاری می کنم!
- همکاری؟
پوزخندم را شنید و پر حرص تر از قبل گفت:
- آره همکاری! من خودم کار و زندگی دارم بابا! شغلم این نیست!
بی حوصله تر از آنی بودم که بخواهم به این بحث ادامه بدهم، بحثی که در آخر ، مثل تمام این هشت سال، با عقب نشینی هر دویمان تمام می شد! تا حامد همچنان هم برای شرکت من کار کند!
- باشه! یه نفر رو پس پیدا کن!
- خانم یثربی راضی نشد؟
شنیدن اسم منشی ام، اخم هایم را بیشتر در هم فرو کرد:
- نخیر!
لحن پر از عصبانیت من، حامد را خنداند. صدایش را پایین تر اورد و بی توجه به نفس عمیق من ، گفت:
- گیری انداخته تو رو ها! پا نمی ده!
- حرف دهنتو بفهم ! برو الاغ ردِ کارت ... اه!
گوشی را با فشار دادن دکمه اش روی میز پرت کردم . نگاهم بی هدف روی دیوار های اتاقم گشت. حامد باعث شده بود که باز هم صورت نازنین را روی دیوار ببینم! با این که می دانستم پشت همین دیوار، روی صندلی اش نشسته و مثل همیشه با جدیت مشغول کارش است! یاد نازنین، همان قدر که عصبانی ام می کرد، لبخند را هم روی لبانم می نشاند. دختری که در بیست و نه سالگی، من ِ مرد ِ چهل و سه ساله ی به ظاهر عاقل را ، به سادگی دور می زد!
با آهی که بی اراده از سینه ام خارج شد، به جای دیوار رو به رو، به میز بزرگم خیره شدم . نگاهم از برگه ی صورت جلسه ی امروز، گرفته شد و به زیر سیگاری ام رسید. خواستنش تمام جانم را پر کرد تا دستم پیش برود و در جعبه ی چوبی روی میز را باز کند. یک نخ سیگار و فندکی که هدیه ی سعیده بود و من خیلی دوستش داشتم را برداشتم . دود سیگار که ریه هایم را پر کرد، چشمانم بسته شد تا با تمام وجود و راحتی ، نفسم را بیرون بدهم!
به صندلی تکیه زدم و پلک هایم به آرامی گشوده شد. دنبال ِ راه حلی بودم که بفهمم چرا باز هم یکی از مشتری های ثابت شرکت واردات محصولات آرایشی و بهداشتی ام، قراردادش را فسخ کرده است.. اما ذهنم بازیگوشی می کرد و دنبال چیزهای دیگری می گشت که همیشه وابسته شان بود!
@romangram_com