#شاهین_پارت_16
می توانستم طرح زیبای لبخندش را میان صورت خیس از اشکش ببینم! هیجان زده پرسید:
- الان می یای؟
- آره عزیزم! نهایت بیست دقیقه ی دیگه! نون می گیرم...
- باشه عشقم ، منتظرم بیا . اتفاقا برات تخم مرغ محلی خریده بودم .
- چه خوب ! پس فعلا!
پروانه سریع خداحافظی کرد! برای من حتی از خودم هم شناخته تر بود! الان می دانستم می رود دوش می گیرد، موهایش را سشوار می کشد و تمام آن چه که می داند را برای زیباتر شدن، به کار می گیرد که الحق بی جهت، یکی از بهترین آرایشگر های شمال و غرب تهران نبود!
گوشی به دست ایستادم و شروع به پوشیدن لباس هایم کردم. امروز ، روز پوشیدن لباس های راحت بود! شلوار جین تیره و تی شرت لیمویی رنگ ، انتخاب اول و آخرم شد! با دیدن کتانی هایی که خیلی وقت پیش خریده بودم هم، بی فکر این که به سن و سالم می آید یا نه، پوشیدم ! موهای کوتاهم بی شانه هم خوب و مرتب بود! دوباره تارهای سپید، اخم هایم را در هم کشید اما باز هم این من بودم که برنده شدم و شاهین در آینه، مایوس در خانه ماند!
آدم اجتماعی بودم و هستم! اما از دیدن و سلام و احوالپرسی های همسایه ها همیشه بیزار بودم! به نظرم این خاصیت همسایه بودن است که ناخودآگاه، روی آدم ها زوم می کنند! از نگاه هایی که فضولانه به نظر می رسد و پرسش های شخصی شان بیزارم! دو سال ، ساکن این ساختمان بودم و جز مدیر ساختمان که آن هم ، گاهی در پارکینگ یا آسانسور او را می دیدم، در مورد کارهای ساختمان حرف می زد و به حدی من ساکت و با اخم نگاهش می کردم و بی حرف خداحافظی می کردم که او هم ترجیح داد تنها هزینه های اضافی شارژ را آن هم اکثرا مکتوب به در واحدم بچسباند!
این که کسی این وقت صبح در پارکینگ نبود و من بی مزاحمتی از خانه خارج شدم، برای شروع خوب صبح جمعه کافی بود! و بعد نان گرم و نبودن ترافیک و البته جای پارک خوبی که دقیقا رو به روی خانه ی پروانه پیدا کردم! پروانه هم مثل من تازه از یک برج شلوغ به این ساختمان پناه آوره بود! البته بیشتر هم دلیلش همین دیدارهای ما بود! هنوز دستم روی دکمه ی آیفون نرفته بود که در باز شد و صدای مهربان پروانه، در گوشم پیچید:
- خوش اومدی!
برایش دستی تکان دادم و وارد شدم. صدای باز شدن در واحدش را هم شنیدم و بی خیال ِ آسانسور، پله های دو طبقه را دو تا یکی بالا رفتم تا ثانیه ای بعد، رو به روی پروانه باشم! تجسم من، دقیقا همینی بود که رو به رویم ایستاده بود! مثل همیشه لباس جدیدی به تن داشت . تاپی که سر شانه هایش باز بود و کمی آستین هم به آن آویزان مانده بود! رنگ سرخابی تاپ، سفیدی پوستش را صد برابر کرده بود. با دست به خانه اشاره کرد و کمی از در فاصله گرفت:
- خوش اومدی!
از جلویش که رد شدم، عطر خنک و شیرینش ، مرا یاد نازنین انداخت. فکرهایم کمی بهم ریخت. بودن پروانه را او نمی دانست و پروانه هم فکرش را نمی کرد دنبال زن دیگری باشم که خب در این مدت نبودم! اما نازنین ... متفاوت بود!
- بیا سر میز همه چیز آماده ست!
پروانه زن کاملی بود! البته از نظر خیلی مردها! اما برای من ... بس نبود. کمی ضعیف بود و در مقابل احساسش بسیار شکننده . برعکس آنی که در محیط کارش بود! جدی و سختکوش ! به حد خودش زیبایی داشت. چشمان عسلی و موهایی که حالا رنگشان به بنفش خوشرنگی می خورد که رگه های آبی اش، زیبایی اش را چندین برابر کرده بود. با این که از من پنج سال کوچک تر بود، اما به نظر دختر بیست ساله ای می رسید! اما فقط با همین آرایش! منی که صورت بی آرایشش را دیده بودم، مخصوصا زمانی که با گریه از زندگی بد قبلی اش می گفت، می دانستم که مهارتش در آرایشگریست که این چنین خوب، چین های روی پیشانی اش را مخفی می کند!
بشقاب بزرگ املت را با دو قاشق روی میز گذاشت و همان طور نان را با قیچی خرد می کرد، گفت:
- برات پیازچه زدم و کمی پنیر ، گفتم دوست داری!
نگاهی به املت خوش رنگ و بویش انداختم، این هم یکی دیگر از دلایل بودنم با پروانه بود! دستپختش حرف نداشت!
- مثل همیشه عالیه می دونم. دست پخت توست که من حالا این شکم رو دارم دیگه!
ریز خندید و موهایش را پشت گوش فرستاد:
- تقصیر من ننداز! از غذاهای حاضری که می خوری! من که تو هفته نهایت دو بار بهت غذا بدم!
روی صندلی کنارم نشست و با برداشتن قاشق ادامه داد:
@romangram_com