#شاهین_پارت_15
فصل دوم :
ساعت بیولوژی بدنم، اولین زنگ بیدار باش را مثل هر روز هفته به صدا در آورد. خوشبختانه پرده های جدید اتاق خوابم، آن قدر ضخامت داشت که حالا با خیال راحت لای چشمانم را باز کنم و به ساعت کوچک ِ سفید رنگ روی اتاقم زوم کنم تا تشخیص بدهم، هنوز یک ربعی تا هشت مانده است! کمی دیرتر از هر روز هفته اما خب جمعه بود و همین یک ساعت بیشتر خوابیدن، اولین تفریح روزهای تعطیل!
لحاف نازک رویم را پایین تر کشیدم، همان طور که روی پهلویم خوابیده بودم، دست هایم را روی سینه جمع کردم. دوباره خوابیدن یکی از بهترین لحظه های عمرم محسوب می شد. چشم بستم تا با خیال ِ راحت بخوابم اما ، نشد! یک ربع سر جایم غلت زدم و بالاخره تسلیم شدم!
طاق باز و رها روی تخت، خیره به سقف ماندم. نازنین از دیشب، جوری در ذهنم نشسته بود که نمی توانستم ، واکنش های بدنم را سر سری رد کنم! دلم خیلی می خواست، همین جا کنار من بود. پس زدن ها و نبودن هایش، این همه مرا وابسته ی او کرده بود. سرم کمی چرخید و نگاهم به کنار خالی ام افتاد! روی تخت بزرگ دو نفره ی اتاقم، جز خودم کسی نبود! دلم گرفت. این جور وقت هاکه تنها می شدم، حس مزخرف تنهایی، آزار دهنده می شد . اما من اجازه ی بزرگ شدن نمی دادم. یک باره سرجایم نشستم و با خمیازه ای پایم را روی پارکت کف اتاق گذاشتم. بطری نیم پر و گیلاسی که روی میز کنار تخت بود، دلیل این سرگیجه ها و تلو تلو خوردنم را توجیه می کرد! باید یک راست به حمام می رفتم تا آب ، حالم را بهتر کند.
بدن بی حوصله ام را تا حمام به زحمت کشیدم و با تمام تنبلی ، ترجیح دادم وان را پر کنم. دراز کشیدن در آب تقریبا سردش، باعث آرامش دوباره ی بدنم می شد. تا آب پر شود، ایستادم رو به روی آینه ی بزرگ و باز هم نگاه ِ تیز بینم، دنبال رد ِ پیری می گشت تا لذت ها را زهرمارم کند! البته من هم کم نمی آوردم! بی خیال، تصمیم گرفتم برخلاف هر جمعه، اصلاح کنم! ژیلت روی پوستم می دوید و کف ها را کنار می زد و من غرق در دیشب و نازنین بودم!
هزار فکر در ذهنم رشد می کرد. باید تا می توانستم اعتمادش را جلب می کردم! نازنین با تمام اعتماد به نفس و عاقل بودنش، نقطه ضعف تمام زن ها را داشت! محبت کردن رامش می کرد! کارم که تمام شد، از دیدن شاهین درون آینه، با برقی که میان مردمک های قهوه ای اش نشسته بود و لبخندی که گونه ی سمت جپش را بالا کشیده بود، راضی بودم!
برگشتم سمت وان و بی توجه به سردی آب، یک باره داخل وان رفتم و دراز کشیدم! آن قدر شوکش زیاد بود که بی اراده فریاد زدم و بعد به خاطر همین فریاد، بلند بلند خندیدم! خوشبختانه مطمئن بودم که این ساختمان، آن قدر خوب ساخته شده است که صدایم بیرون نرود! وگرنه مطمئنا همسایه ی طبقه پایین و بالا، به روانی بودنم، ایمان می آوردند!
یک ربع بعد با بدنی سرخ ، حوله ی بزرگی را دور کمرم گره زدم و بیرون آمدم. پرده ی اتاق را کنار زدم تا نور خورشید، به آنی پوستم را گرم کند و چه قدر این گرما لذت بخش بود! یک هفته از پاییز می گذشت. آدم رمانتیکی نبودم اما پاییز برای من هم ، فصل زیبایی به حساب می آمد! حال و هوایش طوری بود که نه مثل زمستان یک وحشی سرد و بد اخلاق بود و نه مثل تابستان یک عقده ای سوزان و رام نشدنی ! بهار هم با تمام زیبایی هایش برای من تکرار روزهای بدی بود! روزهایی که باعث شد من دوبار در زندگی ام لحظه های بد شکست را تجربه کنم!
مرور خاطرات، ذهنم را بهم می ریخت و اصلا دنبال این حال نبودم. کمی خم شدم تا بهتر خیابان محل زندگی ام را ببینم اما قبل از آن که چشم از سر خیابان بگیرم، صدای لرزیدن گوشی همراهم را شنیدم . نگاهم سمت ساعت رفت. احتمالا یکی از بچه های باشگاه بود یا شاید حامد که دنبالم می گشت!
پرده را رها کردم و به سمت تخت رفتم، گوشی موبایل ، کنار بالش افتاده بود و دیدن اسم پروانه، آهم را در آورد! به کل فراموش کرده بودم که باید به او هم زنگ می زدم!
با انگشتانم لحظه ای دو گوشه ی داخلی چشمم را فشار دادم و بعد تماس را وصل کردم:
- سلام عزیزم!
- سلام و بگم چی؟ من از دیشب تا حالا مردم و زنده شدم شاهین!
صدایش می لرزید و می توانستم قیافه ی بهم ریخته اش را هم تصور کنم. لبخند روی لب هایم برگشت و روی تخت دراز کشیدم:
- معذرت می خوام. گوشیم شارژ نداشت خاموش شد. بعد یادم رفت روشنش کنم. صبح روشن کردم و رفتم حموم !
آرامشم ، خیال ِ پروانه را راحت کرده بود. لحنش برگشت اما همچنان بینی اش را بالا می کشید:
- پروانه هم که بره بمیره!
- پروانه بی خود می کنه بمیره! اونم بی خواست من!
- مسخره!
خندیدم تا شاید حال پروانه هم بهتر شود:
- چه طوری ؟ یه املت مشت می سازی من نون بگیرم؟
@romangram_com