#شاهین_پارت_14

- نه ... نرو ... امشب اگر این بوسه رو نکنی، من تا صبح دیوونه می شم ... می شه منم درک کنی؟
سر نازنین پایین افتاد. به خوبی می توانستم تپش های تند قلبش را حس کنم. گردنش را بیشتر به سمت خودم کشیدم تا شالش کاملا روی دستم بیفتد. با دیدن موهای کوتاه شده اش، ابروهایم در هم کشیده شد:
- حیف اون موها! اما ... تو این قدر خوب و خوشگلی که هیچ جور نمیشه ازت ایراد گرفت!
سعی می کرد عقبم برود و نگاهش با ترس به اطراف بود. از شانس گویا بخت آن شب یار من بود که جز دو ماشین که با سرعت از کنارمان گذشتند، کسی درخیابان کم عرض نبود. عقب نشینی های نازنین، عطش من را بیشتر هم کرده بود. تمام خواسته ی آن لحظه ی تنم، در آعوش کشیدنش بود و بوسیدنش .... دیگر تحمل نداشتم. سرش را جلو کشیدم و تا بخواهد واکنشی نشان بدهد، لب های گرمش را حس کردم. چشم بستم و دیگر چیزی مهم نبود! حتی اگر در آن لحظه مرا کسی ببیند! تنها سیراب شدن می خواستم از لب های گرمی که این همه مدت در آرزویش بودم. نازنین اول تقلا کرد اما کم کم کرخت شدنش را حس می کردم و همین باعث غرور بیشتری می شد.
دست دیگرش را که روی سینه ام گذاشت و کمی به عقب هل داد، باعث شد از هم فاصله بگیریم :
- نکن! زشته!
- زشت اونه که خودتو ازم می گیری!
رژ لب قرمز اطراف لبش هم مالیده شده بود. لبخندم ، باعث شد باز هم عقب تر برود. می خواست خودش را در آینه ی آفتابگیر ماشین ببیند که من باز هم گردنش را به سمت خودم فشردم و بوسیدمش ... طعم لبانش با بوی خوب رژلب، خواستنی و دیوانه کننده بود. فشار دستش روی سینه ام بیشتر شد و احساس می کردم در حال تلفظ کلمه ای است اما صدایش در دهان من می آمد! خودم خواسته ام که عقب بروم . اخم کرده بود اما به آنی لبخند روی لبش نشست و بعد یک باره بلند خندید! با انگشت صورت من را نشان می داد و برای من هم قابل حدس بود، رنگ رژ لبش، از من دلقکی ساخته ! برای همین حرکتی نکردم تا سیر بخندد. نگاهم ، ساکتش کرد. لحظه ای هر دو بهم نگاه کردیم وخودم متوجه نشدم اول کداممان، به جلو خم شدیم! این بار همه چیز متفاوت بود. نازنین کوتاه مرا بوسید و بعد دستمالی برداشت و بی حرف، صورتش را تمیز کرد. من هم تمام مدت با دقت نگاهش می کردم. از این همه آرامش و وسواس هم متعجب می شدم و هم برایم دوست داشتنی بود. کارش که تمام شد، دوباره لب هایش به همان رنگ قرمز پر رنگ در آمده بود! به سمت من برگشت و یه برگ دستمال کاغذی را به سمتم گرفت:
- پاک کن ...
هیچ واکنشی نشان ندادم که تا دستمال را در دستانم بگذارد. بعد،کیفش را برداشت و با مرتب کردن شالش، گفت:
- ممنونم هم بابت شام و هم بابت رسوندنم ...
دستگیره را آهسته فشار داد و با روشن شدن نور کم رنگ سقف ماشین، به سمتم برگشت:
- خداحافظ!
لبخند زدم :
- منم ممنونم ... بابت همراهی و ... این بوسه!
نازینین سرش به آنی پایین افتاد اما زمانی که پیاده شد و سرش را داخل ماشین کرد ، لبخند می زد:
- مراقب باش! شنبه می بینمت!
حس عجیب تری تمام وجودم را پر کرد. شنیدن مراقب باش، برایم تکراری بود. اصلا عادت همه ی زن ها بود. از وحشی ترینشان که به نظرم ریما بود تا ..... نازنین! دوست داشتند محبت کنند. محبتی بی دریغ ... نگهداری کنند و چه قدر من ِ تنها، به این جمله ها نیاز داشتم. این که یک نفر باشد ، صبح و ظهر و شب، برای مراقب از من آفریده شده باشد!
نازنین با خدانگهداری که گفت و احتمالا حرف های تکرای من ، داخل کوچه شد و تمام مدت نگاهش کردم تا وارد آن ساختمان پنج طبقه ی نوساز شود. خانه ای که پدرش تازه خریده بود. در که بسته شد. من بودم و کوچه ای که آن طرفش، یک سوپر مارکت بزرگ داشت! اول صورتم را تمیز کردم و بعد، با ماشین وارد کوچه شدم. لحظه ای جلوی ساختمان محل زندگی نازنین ایستادم و از سانروف ماشین، به طبقه ی چهارم و پنجره های روشنش خیره شدم. ماشین که به راه افتاد تا زمانی که سیگاری از سوپرمارکت آن سمت کوچه بخرم و روشنش کنم، به این فکر می کردم که امشب نازنین چه طور می خوابد! مثل من در رویایی شیرین با من است!؟ یا متاثر و دلگیر از بودن با من!
فیلتر سیگار را از پنجره بیرون انداختم و نگاهم لحظه ای به مرد درون آینه ماند! موهایم این روزها با روند رو به رشدی، به سفیدی می زد! چروک های ریز زیر چشمانش را می دیدم. آن قدر وسواسی شده بودم که چند تا از محصولات مراقبت از پوست جدیدی که برای یک شرکت معتبر فرانسوی بود را، به خانه آورده بودم و هر بار که یادم می افتاد استفاده می کردم ، گرچه امیدی به تغییر نبود!
حس هایی که از مرد درون آینه می گرفتم، خط عمیقی روی پیشانی ام انداخت. شروع کردم به مواخذه ی خودم که باز هم بچه بازی در اورده و جلوی یک دختر، خودم را ضعیف نشان داده بودم. گرچه قلبم هنوز از هیجان بوسه های نازنین، مست بود! با نفس عمیقی هوای آزاد را به ریه هایم کشاندم. بی خود این مسئله را مثل همیشه بزرگ می کردم! من شاهین آزادی، مرد آزاد و دل خوشی بودم. می دانستم باید از تک تک لحظه های عمرم استفاده کنم و دقیقا مشغول همین کار بودم!
**

@romangram_com