#شاهین_پارت_12
خوشحال و هیجان زده از این کوتاه آمدن نازنین، دستم را در هوا تکانی دادم:
- باشه باشه! منم کلا با ازدواج مخالفم! یه بار کردم واسه هفت پشتم بسه! البته بعضیا ارزش دارن!
با دست به او اشاره کردم و ادامه دادم:
- اما خب ! پس با من هم عقیده ای !؟
نازنین لب هایش را جمع کرد :
- از چه نظر؟
- از نظر این که بی ازدواج کنار هم باشیم! مثل دوست!
نازنین آهی کشید و با مرتب کردن شالش که زیر کمربند مانده بود، گفت:
- اگر منظورت دوست همین جوریه باشه! من هستم! تا زمانی که بتونم البته! بعدش می تونم این اعتماد رو داشته باشم ، کاری به زندگیم نداشته باشی!؟
این بار بلندتر خندیدم!
- نازنین من چهل و سه سالمه! بچه نیستم! نگران هیچی نباش، حواسم هست!
- اما گاهی وقتا خیلی بچه بازی در میاری و مراعات نمی کنی!
دستش را به سمت دستش بردم و با گرفتن انگشتان ظریفش گفتم:
- تقصیر توست! یه جور خوبی دل می بری !
نازنین چشمانش را تنگ کرد و من باز خندیدم!
- باشه قبول! هر چی تو بخوای! خوبه؟
نازنین با کشیدن نفس عمیقی به پشتی صتدلی تکیه داد. تمام جانم از این نرمش نازنین، خوشحال و ذوق زده بود. دستش را همراه دست خودم بلند کردم و روی دنده ی ماشین گذاشتم:
- ماشین اتومات رو فقط برای این دوست دارم که یکی از دستام بیکاره همیشه! وگرنه ترجیح می دم هی دنده عوض کنم و فکرم به سمت صدای موتور ماشین بره تا چیزای دیگه!
نازنین جوابی نداد و من هم اجازه دادم در سکوت بمانیم . وارد خیابانشان که شدیم، مثل چند باری که او را رسانده بودم، سر کوچه ماشین را نگه داشتم:
- می خوای باهات تا دم در خونه تون بیام؟
نازنین قفل کمربند را باز کرد :
- نه ممنونم ...
@romangram_com