#شاهین_پارت_11

- در تنگنای آغوش
بوسیدن و نوازش
از تو، نه و نه و نه
از من دوباره خواهش ....
نازنین بی حرف سرش را پایین انداخته بود. همان قدر که داغی تن من، کلافه کننده بود، گونه های نازنین را هم ، گل انداخته بود. همان طور نشسته کتم را در آوردم تا خنکی داخل رستوران از لابه لای تار و پود پیراهنم بگذرد، شاید کمی پوست ملتهبم، آرامش بگیرد اما مگر می شد کنار کوره ای چون نازنین باشی و بخواهی خنک هم شوی! نگاهم بی اراده، به اطراف رستوران چرخید و اول با چشمان دختری که همراه سه دختر دیگر کمی با فاصله از میزمان نشسته بودند یکی شد! اما فقط همان لحظه طول کشید. در این حال و روز و با داشتن نازنین که حواسش به من هم بود، نمی خواستم حساس و بی اعتمادش کنم و به همین خاطر دست روی صورتم کشیدم و به جای اطراف، به سقف و هالوژن ها زرد رنگش خیره شدم!
نازنین هم قصد صحبت نداشت. به همین خاطر، شاید دو دقیقه ای تا زمانی که رضا با آن لبخندش بالای سرم ظاهر شود و غذایمان را روی میز بچیند، در سکوت گذشت. آمدن رضا ، در آن حال و روزمان عالی بود! لبخند زدیم و با تشکر ما و تعارف رضا، شروع کردیم به خوردن غذا. اخلاقم نمی گذاشت ناراحتی ام بیشتر از آن چند دقیقه طول بکشد. اخلاقی که نازنین هم داشت تا دقیقا از زمانی که میگویی را با چنگالم به سمتش گرفتم، لبخند زنان چنگال را از دستم بگیرد! به همین سادگی شام لذت بخش شد! در مورد غذاها بحث کردیم و دوباره شدم همان شاهین همیشگی!
هر کاری کردم، آرمین نگذاشت غذا را حساب کنیم تا با تشکر های بی شمار من و شوخی های مخصوصمان، از رستوران بیرون بیاییم . وقتی به ساعت مچی ام نگاه کردم، عقربه ی کوچک به هشت رسیده بود!
- ساعت هشت شده! چه مسخره شده زمان! مخصوصا پاییز و زمستون!
نازنین شانه ای بالا انداخت و برعکس زمان آمدن، با آرامش اجازه می داد صدای پاشنه ی کفش هایش، نگاه جدول های کهنه ی خیابان را هم به سمتش بکشاند. دستم را به نرمی دور ساعدش گره زدم. باز هم نازنین بی هیچ واکنشی شانه به شانه ام ، خیابان را نگاه می کرد. با دیدن بوتیک بزرگی، ایستادم:
- می خوای بریم تو؟
نازنین قدم برداشت:
- نه! حوصله ندارم ! در ضمن باید برم خونه !
کتم را با انگشت سبابه ام ، روی شانه نگه داشتم:
- نمی دونم چرا به من می رسی مثل این دختر مدرسه ای حرف می زنی!
- اشتباهت این جاست! من اخلاقم اینه!
رسیدمان به ماشین و البته بی علاقگی من به جواب، نقطه ی پایانی شد برای حرف زدنمان . سوار شدیم و زمانی دوباره ماشین در خیابان های شلوغ راه افتاد، نفس عمیقی کشیدم تا بگویم :
- نازنین می شه یه کم کوتاه بیای ؟
- تا چه حد؟
نرمش نازنین، چشمان گرد شده ام را از رو به رو گرفت تا به نیم رخ خونسرد او برسم!
- نمی دونم تا همون حد که نه سیخ بسوزه نه کباب!
شوخی ام، لبخند را روی لبانش نشاند و به سمتم برگشت:
- ببین من اصلا و ابدا به ازدواج اونم با شخصی مثل تو فکر نمی کنم. این واقعا باور و اعتقادمه! برام مهم نیست تو چه قدر پول داری و مرد خوبی هستی! منتها من نمی خوام ... من دوست دارم با کسی ازدواج کنم که به ایده آلام نزدیکه!

@romangram_com