#شاهین_پارت_10
نازنین با سری افتاده جواب داد:
- این خواستن نیست! اگرم باشه... برای ازدواج کافی نیست! بازم اگر باشه! یه طرفه ست! این حرف منه! من هیچ جوری نمی تونم .... با شما ازدواج کنم!
سرم را کنار گوشش بردم و آهسته تر گفتم:
- باشه ، ازدواج نه! می تونیم باهم باشیم که!
نازنین چشمانش را با آهی که کشید روی هم انداخت ، خواست جواب تکراری قبل را بدهد که پیش دستی کردم:
- واستا نازنین! حرف تکراری نزنیم! تو مشکلت با رابطه مونه؟ باشه، من حواسم هست. اما بذار بهت نزدیک شم ، با هم دوست می تونیم بمونیم که!
- تعریف دوست بودن شما متفاوته با من!
- سخت می گیری نازنین!
سرم را باز هم نزدیک تر بردم تا بتواند گرمای نفس هایم را بفهمد و بعد گفتم:
- تو یعنی تا حالا دوست پسر نداشتی؟ در همون حد که می تونم باشم!
سر نازنین به سمتم برگشت تا من هم میان نگاهش غرق شوم . در آن لحظه حاضر بودم هست و نیستم را بدهم تا نازنین پیشنهادم را قبول کند. حرفی که نزد، با لبخندی شانه هایم را بالا انداختم:
- جوری نگام می کنی که انگار یه دختر شونزده ساله ای! تکلیف منو روشن کن خب !
خشم، نگاهش را برنده می کرد. لبخندم کش آمد و او با حرص دستش را از زیر انگشتانم بیرون کشید:
- تکلیفی نداریم که من روشن کنم! شما به من پیشنهاد دوستی دادین منم می گم تو شرایطی نیستم که پیشنهاد شما رو قبول کنم!
- یه دوست معمولی نازنین!
- شما نمی تونی با من یه دوست معمولی باشی، دو ماه پیش امتحان کردیم!
یاداوری آن روز در شرکت که برای اولین بار او را بوسیده بودم، بدنم را به مرز سوختن رساند. ضربان تند قلبم و خونی که هر لحظه با شدت بیشتری در رگ هایم جاری می شد، نفسم را بند آورد. بی توجه به جایی که هستیم، سرم را کنار گوشش بردم و زمزمه کردم:
- همون امتحان، منو آتیش زده! سخت می گیری! یه بوسه این قدر آزارت می ده!
نازنین خودش را عقب تر کشید تا حدی که بتواند نگاهم کند:
- من اصلا نسبت به این مسائل حساسم !
- وای وای نازنین! باورم نمی شه تو هم این جور فکر کنی!
نازنین اخم کرد و من زمزمه کردم:
@romangram_com