#شاه_شطرنج_پارت_9

-ما نگرانيم سايه. خيلي هم نگرانيم. خودت که مي دوني کله گنده هاشم نتونستن با اين شرکت در بيفتن، چه رسيده به ما! کاش يه کم صبر کني. تو هر چي که داشتي و نداشتي فروختي و رو اين دفتر و اين آزمايش سرمايه گذاري کردي. اگه شکست بخوري، اگه پروژه جواب نده، اگه اين دارو رو نخرن ...
حرفش را قطع مي کنم و در حالي که م*س*تقيم به صورتش زل زده ام مي گويم:
-اين اگر و شايدها رو ول کن فدايي. اين پروژ شکست نمي خوره. حتي اگرم اين اتفاق بيفته خيالي نيست. کار اصلي ما توزيع و پخشه. اين پروژه فقط واسه اينه که تو همون روز اول اسم امين دارو گستر سر زبونا بيفته. همين که از اين ناشناختگي و بي اعتباري خارج شيم يعني پروژه جواب داده. در همين حد کفايت مي کنه!
اين بار امين زمزمه وار مي گويد:
-چرا نمي گي چي تو کله ات مي گذره سايه جان؟
چشمکي مي زنم و مي گويم:
-چيزاي خوب خوب!
آه مي کشد؛ بلند. اخم هايم را در هم مي کشم و مي گويم:
-وقتي تويي که مسئول فني اين شرکتي، تويي که اسمت رو سر در اين شرکته، تويي که دکتر داروساز اين جايي و چشم همه به دهن تو دوخته شده، وقتي تو ... تو امين اين طوري خودت رو باختي و از ترس اتفاقايي که هنوز نيفتاده و ممکنه هيچ وقتم نيفته، اينجوري رعشه گرفتي، من از بقيه چه توقعي مي تونم داشته باشم؟ ها؟ اون موقع هم که مي خواستم اين دفتر رو بخرم هي مي گفتين نميشه. نمي فروشه. نمي ذارن که بفروشه ولي آخرش ديدين که خريدمش. رو اين دارو هم يک ساله که داريم کار مي کنيم؛ شبانه روز. همه چي استاندارد، قانوني، درست و اخلاقي بوده. جوابم گرفتيم. پس اين همه ترس تو چشماتون از چيه؟
دهان باز مي کند. اجازه حرف زدن نمي دهم.
-اين قدر اين رقابت رو واسه خودتون بزرگ نکنيد! حريف هر چقدرم قدر باشه، من بازنده اين مسابقه نيستم! اينو تو گوشتون فرو کنين و اين قدر بزدل نباشين!
از جا بر مي خيزم و به سمت جايگاه خودم مي روم و اين يعني، جلسه تمام است!
گوشي و لپ تاپم را در يک دست مي گيرم و همراه امين از شرکت خارج مي شوم. همزمان با ما متين احتشام هم بيرون مي آيد. با ديدن ما پوزخندي مي زند و مي گويد:
-چه جالب! شما رو هم دعوت کردن؟ يا همين جوري سر خود راه افتادين؟

romangram.com | @romangram_com