#شاه_شطرنج_پارت_8

-اوکي. وقتي اومد با هم بياين اين جا. واسه آخرين هماهنگيا فقط سه ساعت وقت داريم.
و قطع مي کنم و دوباره خيره مي شوم به مانيتور. شک ندارم امروز نماينده امير هم خواهد بود. صداي اس ام اس، نگاهم را از صفحه سياه رنگ مي کَند. با ديدن شماره، سريع گوشي را بر مي دارم و پيام رسيده را مي خوانم.
-اومد!
نفسم را با صدا بيرون مي دهم و گوشي را روي ميز مي اندازم. در همان لحظه تقه اي به در مي خورد و امين و فدايي داخل مي شوند! ذهنم را از پيام رسيده منحرف مي کنم و به چهره جدي دو مرد رو به رويم لبخند مي زنم. هر دو لبخند کم جاني مي زنند و پشت ميز کنفرانس مي نشينند. به آن ها ملحق مي شوم. نگراني در تک تک اجزاي صورتشان هويداست. انگشتانشان را در هم گره کرده اند و روي ميز گذاشته اند. دستم را زير چانه ام مشت مي کنم و رو به امين مي گويم:
-خب؟ چه خبر؟
دستش را آزاد مي کند و توي موهايش فرو مي برد. شمرده مي گويد:
-نتيجه آخرين آزمايشا هم مثبت بود. هفتاد درصد موشا بهبود پيدا کردن. ده درصد کاملا خوب شدن و بقيه هم مردن!
سرم را تکان مي دهم و مي گويم:
-خوبه. خرگوشا و خوکچه ها هم که جواب دادن.
با سر تاييد مي کند. دستم را به سمتش دراز مي کنم و مي گويم:
-پاورپوينتي رو که آماده کردي بده من دکتر.
مردد نگاهم مي کند. دستم را عقب مي کشم. با کلافگي مي گويم:
-شما دو تا چتونه؟ چرا عين دلمه وا رفتين؟
از تندي کلامم جا مي خورند. نگاهي بين خودشان رد و بدل مي کنند. فدايي زمزمه مي کند:

romangram.com | @romangram_com