#شاه_شطرنج_پارت_7

ضربه خوردن از اين فيل بي مقدار سخت است. خيلي سخت! لبخندم را حفظ مي کنم و مي گويم:
-آخ آخ! سوء تفاهم شده انگار! جناب باهوش! من در مورد قردادام با تو حرف نزدم. چون فکر نمي کنم هيچ آدم عاقلي قرارداداش رو روي ميز بچينه. فکر مي کردم بحثت اون کاغذ پاره ها و نامه هاي اداريه که اين جوري مشتاقانه انتظار داري رو ميز ببينيشون! اما نه، مثل اين که شما عادت دارين اسنادتون رو به نمايش عمومي بذارين! البته اگه تو همچين کاري مي کني جاي تعجب نداره. کاملا طبيعيه. خرده اي وارد نيست. هيچ اشکالي هم نداره. چون تو هنوز خيلي کوچولويي. اين چيزا رو نمي دوني. نمي فهمي!
با حرص دهانش را باز مي کند. کف دستم را بالا مي آورم و در چند سانتي لب هايش نگه مي دارم و با بي حوصلگي مي گويم:
-بسه ديگه. بهتره بري بچه جان. من کاراي مهم تر از سر و کله زدن با تو دارم.
منتظر جوابش نمي شوم. فاصله مي گيرم و در را برايش باز مي کنم. سرش را بالا مي گيرد و در حالي که با قدم هاي بلند به سمت در مي آيد مي گويد:
-اين جا آخرش نيست خاله پيرزن. با بد کسي در افتادي.
لبخندم را سخاوتمندانه به رويش مي پاشم و مي گويم:
-اين تهديدا اندازه قد و قوارت نيست آقا پسر. واسه اين حرفا بزرگترت رو بفرست.
در را که مي بندم، چند نفس عميق و پشت سر هم مي کشم. پشت ميز مي نشينم و چشم هايم را روي هم مي گذارم. اولين برخورد زياد سخت نبود. يعني اصلا سخت نبود. فقط اميدوارم حرف هايم آن قدر محرک بوده باشد که شاه يا حداقل وزيرش را از قلعه خارج کند!
فلشم را به کامپيوتر مي زنم و مشغول بازخواني اطلاعات مربوط به کارخانه کيميا مي شوم. اولين جلسه، امروز بعد از ظهر، با مسئول فني اين غول داروساري است. هميشه قدم نخست، مهم ترين قدم است و احتمالاً در مورد من، سخت ترينش! قانع کردن هيئت مديره کيميا نمي تواند خيلي راحت باشد. گوشي تلفن را برمي دارم و داخلي فدايي را مي گيرم.
-امين نيومده؟
صدايش خسته است. مي دانم چه فشاري را تحمل مي کند.
-تو راهه. برسه مي فرستمش پيشت.
با نوک خودکارم ضربه اي به ميز مي زنم و مي گويم:

romangram.com | @romangram_com