#شاه_شطرنج_پارت_60

-گفتم که، خوبم. از عهده کارام برميام. شما هم ديگه زحمت نکشين. تا همين جاش هم کلي مديون شدم!
نگفتم همين چند جمله چه فشاري به گلويم آورده. نگفتم درد سينه، از نفس کشيدن بيزارم کرده. نگفتم اگر بروي ممکن است بميرم.
سوييچش را مشت مي کند. معلوم است که دلش به رفتن رضا نيست.
-اگه کاري داشتي، تماس بگير!
سرم را تکان مي دهم و چشمم را مي بندم تا رفتنش را نبينم. صداي قدم هايش دور و دورتر مي شود. زمزمه مي کنم:
-اميرحسين؟
نمي خواهم سنگيني تشکر نکردن از او بر گردنم بماند.
-ممنونم!
از همان دورِ دور مي گويد:
-تشکر نياز نيست. هر کي جاي من بود همين کارو مي کرد!
پوزخندم را زير پتو مخفي مي کنم. خيلي وقت است که از برودت آدم ها، سردم نمي شود!
صداي اذان توي گوشم مي پيچد. موذنش همان است که پدرم دوست داشت. هميشه به مادرم مي گفت:
ـ اذان يک طرف، اين اردبيلي هم يک طرف.
صداي اذان مي آيد؛ اذان مغرب. چشم باز نمي کنم. تاريکي از پشت همين پلک هاي بسته هم قابل لمس است. بيماري ذهنم را حساس تر کرده. او مي گويد الله اکبر و من مي گويم:

romangram.com | @romangram_com