#شاه_شطرنج_پارت_59

پيشاني ام را به تخت سينه اش تکيه مي دهم. سينه اي که، بي خبر از همه جا، يک شب تا صبح پذيراي اشک هاي بي امانم بوده. رد ديوان لوچه باز هم توي بيني کيپ و گرفته ام جريان مي يابد. زمزمه مي کنم:
-نمي دونم!
مجبورم مي کند توي چشمانش نگاه کنم! نگاهش هزار رنگ دارد. رنگ دلخوري، رنگ شک، رنگ آرامش! مردمکش م*س*تقيم و بي حرکت صورتم را زير نظر گرفته! آهسته مي گويد:
-به من اعتماد کن. بهت قول شرف مي دم تا وقتي که با سلامت برگردي سر کارت، هيچ اقدامي عليهت صورت نمي گيره. حالا مثل دختراي خوب برگردد تو تختت!
اطاعت مي کنم اما، اين جمله ي " تا وقتي که بر گردي سر کارت" بدجوري کلافه ام مي کند.
با باز و بسته شدن مجدد در اتاق، چشم باز مي کنم و از سوييچي که در دستش گرفته مي فهمم که قصد رفتن دارد. چشمم را روي اين صحنه مي بندم. دلم در سينه فرو مي ريزد. نکند برود و من از اين بيماري وحشتناک بميرم! دندان هايم را روي هم فشار مي دهم تا مبادا نگراني ام بر زبان جاري شود. نزديک تختم مي ايستد. صدايم مي زند.
-سايه جان؟
با پلک هاي نيمه باز نگاهش مي کنم. موبايلم را به سمتم گرفته.
-من بايد يه سر برم شرکت. بيا زنگ بزن بگو يکي بياد پيشت. نميشه تنها بموني.
از حرفش خنده ام مي گيرد. موبايل را روي ميز مي گذارم. کمي تنم را زير پتو تکان مي دهم و مي گويم:
-خوبم. جاي نگراني نيست!
نگاه تيز و خيره اش اذيتم مي کند.
-من بر مي گردم. بهت سر مي زنم ولي اي کاش يه خانوم ...
توي حرفش مي پرم.

romangram.com | @romangram_com