#شاه_شطرنج_پارت_58

-چرا بلند شدي دختر ديوونه؟
مي خواهد دستم را بگيرد اما پسش مي زنم. در شرايطي که مي دانم احتشام مثل گرگ تير خورده برايم کمين گرفته، محال است در خانه بمانم. در شرايطي که چشمان افعي وارش يک لحظه از پيش چشمم نمي رود، هيچ قدرتي نمي تواند مرا به تخت برگرداند.
روي صندلي ميز توالتم مي نشينم و به آينه نگاه مي کنم. در يک کلام، افتضاحم! چشمان ورم کرده، صورت سرخ و ملتهب، موهاي آشفته، لب هاي ترک خورده. تا حالا کسي سايه موتمني را اين قدر خوار و بدبخت نديده!
کنار پايم زانو مي زند. صورتم را به طرف خودش بر مي گرداند و با مهرباني مي گويد:
-نه تنها امروز، بلکه حداقل تا سه روز ديگه نمي توني از خونه خارج شي. تموم بدنت رو عفونت گرفته. با اين ضعف شديد، با اين تب بالا، نمي توني عزيزم!
نتوانستن از نظر من بي معني است. من حتما مي توانم!
توي چشمانش نگاه مي کنم. دلم، مي گيرد! دستم را بالا مي آورم و روي صورتش مي گذارم. با انگشت شستم گودي و کبودي زيرچشمش را لمس مي کنم. نگاهش رنگ مي بازد. چرا؟ نمي دانم! آرام مي گويم:
- بايد برم شرکت، وگرنه پدرت هر چي رو که ساختم خراب مي کنه!
دوباره مهربان مي شود. دستش را روي زانويم مي گذارد و مي گويد:
-خراب نمي کنه. نمي ذارم که خراب کنه!
برق چشمانم را خودم مي بينم. کاش او نديده باشد!
-تو پدرت رو نمي شناسي؟ تا همين الانش در شرکتم رو تخته نکرده باشه شانس آوردم!
مي خندد؛ درست عين پدرش، در اوج جذابيت! بازوهايم را مي گيرد و از جا بلندم مي کند. تمام وزنم را روي دستان او مي اندازم.
-اگه من بهت قول بدم که هيچ اتفاقي نميفته آروم مي شي؟

romangram.com | @romangram_com