#شاه_شطرنج_پارت_57
ميان اشک و درد مي گويم:
-حامد؟
بالش را پشتم مي گذارد و گردنم را به آن تکيه مي دهد.
-آره، دوستمه. پزشکه. اگه اون نبود بدون شک تشنج مي کردي!
از اتاق بيرون مي رود و بعد از چند دقيقه با ظرفي در دستش باز مي گردد. قاشق را در تخم مرغ عسلي شده مي زند و به طرف دهانم مي آورد. تصور قورت دادن هيچ نوع ماده اي را ندارم. سرم را مي چرخانم. چانه ام را مي گيرد و قاطع مي گويد:
-بايد آنتي بيوتيک بخوري. با معده خالي که نميشه. از پا در مياي.
به هر ضرب و زوري که هست تخم مرغ را تا آخرين لقمه به خوردم مي دهد. داروهايم را هم مي خورم و دوباره دراز مي کشم. با دستمال نمداري صورتم را خنک مي کند و مي گويد:
-يه کم ديگه بخواب. باز تبت بالا رفته. اگه پايين نياد ديگه مجبوريم بريم بيمارستان.
مي خواهم چشمانم را باز نگه دارم اما نمي شود. در حالي که خنکي دستمال را روي پوست گردن و سينه ام حس مي کنم مي گويم:
-مي ترسم خواب بمونم.
پتو را تا زير چانه ام بالا مي کشد و مي گويد:
-نگران نباش. من اين جام. خواب نمي موني!
نزديک ظهر بيدار مي شوم. بدون ديدن ساعت هم مي توانم بفهمم چقدر دير شده. خبري از اميرحسين نيست. با استرس پتو را کنار مي زنم و روي تخت مي نشينم. پاهايم انگار فلجند. جز يک لرزش خفيف هيچ حرکتي ندارند. اين چه دردي است؟
دستم را به لبه ميز مي گيرم و سرپا مي ايستم. مثل نوزاد تازه به راه افتاده، هر قدم را با هزار احتياط و ترس بر مي دارم. حس مي کنم وزنم صد برابر شده. پاهايم تحملش را ندارند. هنوز به ميانه اتاق هم نرسيده ام که در را باز مي کند و داخل مي شود. حيرت زده و خشمگين فرياد مي زند:
romangram.com | @romangram_com