#شاه_شطرنج_پارت_56

با دستش موهاي نمدارم را از پيشاني ام کنار مي زند و مي گويد:
-دکتر اين جاست. نترس. جايي نمي برمت. فقط مي خوام زير سرت رو بلندتر کنم که راحت تر نفس بکشي.
آرام مي شوم. دوباره چشمانم را مي بندم. مي ترسم. از مردن مي ترسم. از اين بي موقع مردن مي ترسم. از مردن در شرايطي که اين همه کار انجام نشده دارم مي ترسم.
خدايا اجازه نده بميرم. الان وقتش نيست خدا. نگذار بميرم خدا.
شب پر از درد و بي خوابي جايش را به سپيده بي رنگ و روي زم*س*تاني مي دهد. پلک هايم به هم چسبيده انگار. سينه ام خس خس مي کند و تنم همچنان مي سوزد، اما فعاليت مغزم برگشته. از توهم خبري نيست. کم کم همه چيز يادم مي آيد. به زحمت چشم باز مي کنم و چهره خسته اما هوشيار اميرحسين را نزديک صورتم مي بينم. براي يک لحظه، فقط يک لحظه، وجدانم نهيب مي زند: « از اين مرد بگذر. » اما فقط براي همان يک لحظه. طوري خفه اش مي کنم که انگار هرگز نبوده و وجود نداشته! لبخند آهسته آهسته روي لبش جان مي گيرد. پشت دستش را روي گونه ام مي گذارد و زمزمه مي کند:
-خدا رو شکر.
موهاي چسبيده به گلويم را کنار مي زنم. هيچ وقت تا به اين حد نفس کشيدن برايم سخت نبوده. با چشم دنبال موبايلم مي گردم. کنارم روي تخت مي نشيند و مي گويد:
-چيزي مي خواي؟
سرم را کمي به پايين خم مي کنم و مي گويم:
-ساعت چنده؟ ديرم نشه!
مي خندد.
-نترس. هنوز پنج نشده. ديرت نميشه!
مي خواهم نيم خيز شوم. درد گردنم وحشتناک است. کمکم مي کند. از شدت درد اشک در چشمم جمع مي شود. با هر دو دستش عضلات گرفته و خشک گردنم را ماساژ مي دهد و در همان حال مي گويد:
-آنفولانزا گرفتي. اين دردا به خاطر اونه. ريه هاتم عفونت کردن. ديشب اميد نداشتم جون سالم به در ببري. تبت خيلي بالا بود. حامد تا همين يه ساعت پيش بالا سرت بود. تبت که پايين اومد خيالش راحت شد و رفت!

romangram.com | @romangram_com