#شاه_شطرنج_پارت_55
-کسي رو داري بهش زنگ بزني که بياد پيشت؟
نگاهش مي کنم. حرفم را مي خواند. موهايش را مشت مي کند و با کلافگي مي گويد:
-نميشه تنها باشي. من باهات ميام.
اخم مي کنم. دستم را مي کشد و با خودش به طرف ساختمان مي برد. کليد را از کيفم بيرون مي آورد و بي توجه به مقاوت هاي بي حاصل من، براي بار دوم پا به خانه ام مي گذارد!
بي هدف و سردرگم وسط هال مي ايستم. دوباره لرزش دندان هايم شروع شده. با دستم چانه ام را مي گيرم بلکه اين لرز خفت بار را متوقف کنم. رادياتورها را زياد مي کند. سعي مي کنم به ياد بياورم که به چه نيتي او را تا اين جا کشانده ام، اما ذهنم خالي شده؛ از هر نقشه اي، از هر کينه اي. تمام فعاليت مغزم محدود شده به کنترل اعمال حياتي بدنم! رو به رويم مي ايستد. دستش به سمت دکمه هاي پالتويم مي رود. سايه قديمي دستش را پس مي زند. چون او يک مرد غريبه است. مچم را مي گيرد. در مقابل قدرتش خيلي ضعيفم. حرکت نوازش گونه انگشتانش را روي گونه ام حس مي کنم. سرم را عقب مي کشم. درست پشت سرش سامان ايستاده. برادر غيرتي و متعصبم. ازديدنش بيشتر مي لرزم. مي ترسم، از واکنشش نسبت به حضور اين مرد غريبه در خانه! غريبه حرف مي زند. از حرکت لب هايش مي فهمم. بابا را مي بينم که با اخم به دستان مرد خيره شده. دستاني که کمر مرا محکم در بر گرفته اند. دستانم را روي دستانش مي گذارم بلکه کمي اين حلقه محکم شل شود، اما او دستم را پس مي زند و جسم نيمه جانم را در آ*غ*و*ش مي کشد و به اتاق مي برد. در حالي که چشمان من هنوز دنبال نگاه هاي تلخ و پر از حرف خانواده ام کشيده مي شود.
روي تخت فرود مي آيم. بزاقم به شکل وحشتناکي ترشح مي شود و مجبورم مي کند مرتب آب دهانم را قورت بدهم. کاري که تبديل به رنج آورترين فعاليت طبيعي بدنم شده. جورابم را از پاهايم در مي آورد. از تشنگي هلاکم. لب هاي خشکم را از هم باز مي کنم و مي گويم:
-آب.
اما انگار فقط خودم صدايم را شنيده ام، چون از تخت من دور مي شود و با موبايلش با کسي که نمي شناسم تماس مي گيرد! دستم را روي سرم مي گذارم. بوي عطر ديوان دولچه توي بيني ام زبانه مي کشد. چشمان تبدارم توي يک جفت چشم روشن نگران مي چرخد. سعي مي کنم به ياد بياورم اما بي فايده است. کيسه پر از يخي روي پيشاني ام مي گذارد. تمام تنم رعشه مي گيرد. دستپاچه کاپشنش را در مي آورد و دورم مي پيچد. ناله مي کنم. بيهوش مي شوم.
توي برزخ دست و پا مي زنم. مکالمه ها کاملا مفهومند اما نمي توانم چشم هاي سنگينم را باز کنم. از جملاتي که مي شنوم وحشت مي کنم.
آنفولانزاي شديد، عفونت ريه، تب چهل درجه، اسپاسم عضلاني، خطر تشنج، دکتر، بيمارستان، بستري!
سوزش ناشي از سوزن را هم حس مي کنم. احساس مي کنم مي خواهند تکانم بدهند. به بازويش چنگ مي زنم و به هر مصيبتي که هست چشم باز مي کنم. تمام توانم را به کار مي گيرم و مي گويم:
-بيمارستان نه، خواهش مي کنم.
چشمان روشنِ مهربان و نگران روي لب هايم زوم شده. انگار نفهميده چه گفتم. با عجز تکرار مي کنم:
-منو از اين جا نبر.
romangram.com | @romangram_com