#شاه_شطرنج_پارت_53



سرم را روي ميز گذاشته ام. مريض و خسته از روز پرکار و پر تماسي که داشته ام. افسوس مي خورم به حال سيستم بيمار و فلجي که به تاييد و رد يک نفر وابسته است. کيميا گفت نه، همه بايکوتم کردند. کيميا روي خوش نشان داد، گل سر سبد شرکت هاي دارويي شدم! خوشحالم. نمي توانم اين را انکار کنم اما دلم مي سوزد از اين همه باند بازي در صنعت هاي پايه و حياتي کشور!
اس ام اس مي آيد. چشمانم مي سوزند. سرم درد مي کند. پاهايم نا ندارند. دوازده ساعت است که چرت مي زنم و نمي توانم بخوابم. دوازده ساعت است که تمام تنم مسکن مي طلبد و ندارم که بخورم. دوازده ساعت است که ضعف و سرگيجه دارم اما از شدت درد گلويم حتي نمي توانم يک ليوان آب بنوشم. اس ام اس وادارم مي کند که سر بلند کنم و متن را بخوانم. با سرعت از جا مي پرم و به سمت در خروجي مي روم. از چشمي، واحد رو به رو را مي پايم. همين که اميرحسين خارج مي شود من هم در را باز مي کنم و بيرون مي روم!
با موبايلش حرف مي زند. ديدن من توي صحبتش وقفه مي اندازد. به اندازه چند ثانيه چشمانمان در هم قفل مي شود اما من پشتم را مي کنم و کليد را در قفل مي اندازم. از گوشه چشم نگاهش مي کنم. به سمت آسانسور مي رود و دکمه اش را مي زند. در را قفل مي کنم. چند قدم بر مي دارم. نمي توانم تعادلم را حفظ کنم و دستم را به ديوار مي گيرم. تماسش را قطع مي کند و به سمتم خيز بر مي دارد. دستش را دراز مي کند که بازويم را بگيرد اما وسط راه پشيمان مي شود و دستش را به ديوار، درست کنار سرم، تکيه مي دهد. جسم نحيفم در سايه هيکل تنومندش قرار مي گيرد. نفسش به صورتم مي خورد.
-چي شده؟ حالت بده؟
آب دهانم را با مشقت قورت مي دهم و به تکان دادن سر اکتفا مي کنم. زمزمه مي کند:
-مي توني تا آسانسور بياي؟
از ديوار فاصله مي گيرم. چشمانم را مي بندم و آهسته مي گويم:
-من خوبم.
و با احتياط به سمت آسانسور مي روم. با کمترين فاصله ممکن همراهم مي آيد. به ديواره آسانسور تکيه مي دهم اما تمام حواسم پي به حرکات اوست. دستش را روي پيشاني ام حس مي کنم. دستي که در برابر کوره ي تن من، مثل يک تکه يخ است. با حيرت مي گويد:
-تو چطور با اين تب سرپايي؟
خدا را شکر که هنوز توانايي پوزخند زدن دارم. در دلم مي گويم: « به مدد خدمات بيکران پدر تو! »
توي پارکينگ دستش را زير بازويم مي اندازد. نگاه معترضم را به صورتش مي دوزم اما حرکت اعتراض آميز انجام نمي دهم. در ماشينش را برايم باز مي کند. با چشم دنبال ماشين خودم مي گردم. در حالي که تقريبا از جا بلندم مي کند و توي ماشين مي گذارد مي گويد:

romangram.com | @romangram_com