#شاه_شطرنج_پارت_52

سريع از جا بلند مي شود و مي گويد:
-صبر کن دختر. تازه حرفات داره واسم جالب ميشه!
کمي نزديکش مي شوم و در حالي که صدايم را پايين مي آورم مي گويم:
-حرف هاي جالب تري هم واسه گفتن دارم.
ابرويش را بالا مي اندازد. دستم را به لبه ميزش تکيه مي دهم.
- تو مجموعتون يه موش دارين، که گوش داره، که هوش داره، که داره خيانت مي کنه و اجازه نمي ده اطلاعات اون جوري که درست و واقعيه به دستتون برسه!
دستم را بر مي دارم و راست مي ايستم. ضربه آخر، کاري بود!
درست وقتي از ساختمان کيميا خارج مي شوم و پارک ساعي را مي بينم، حال وخيم جسمي ام نمود پيدا مي کند. تب احتمالا بالاي 38 درجه، گلو درد وحشتناک به حدي که نمي توانم آب دهانم را قورت دهم و ضعف شديد بدني. با اين شرايط باز هم پيروز ميدان منم. نه تنها فرمول را فروختم، بلکه نمايندگي هفت قلم از مهم ترين داروهاي کيميا را از چنگ امير در آوردم و منحصر به امين دارو گستر کردم و اين يعني اميرعلي احتشام، همچنان کيش!
دلم رختخوابم را مي خواهد. با قوي ترين مسکن ها و يک کيسه آب گرم. پلک هايم از زور تب روي هم مي افتند و من با سماجت همچنان سرپا ايستاده ام! اگر مي توانستم از لذت ديدن عکس العمل احتشام چشم بپوشم، حتما به خانه باز مي گشتم اما مدت هاست که اتفاقات دور و برم، از خودم، خواسته هايم و حتي سلامتي ام مهم تر شده اند. دربست مي گيرم و به شرکت باز مي گردم. مي دانم اين خبر مثل بمب صدا خواهد کرد. نمي توانم بي خيال از اين انفجار بزرگ بگذرم! دل توي دلم نيست. آينه آسانسور وخامت حالم را به نمايش مي گذارد. چشم هاي سرخ و صورت ملتهب، اما آرامش و رضايتي که در چهره ام موج مي زند عوارض بيماري را تحت شعاع قرار داده است! در حالي که سعي مي کنم لبخندم خيلي بزرگ و پررنگ نباشد، وارد دفتر مي شوم. بچه ها هورا مي کشند. روي سرم نقل مي ريزنند. گل به دستم مي دهند. نمي توانم بيش از اين خود دار باشم. از ته دل مي خندم و مي گويم:
-چه خبره بابا؟ مگه عروس ديدين؟
دخترها در آ*غ*و*شم مي کشند. پسرها دستم را مي فشارند و من تمام مدت دعا مي کنم که کاش اين فريادهاي شادي به گوش واحد رو به رو برسد!


****

romangram.com | @romangram_com