#شاه_شطرنج_پارت_5

-مي دونم!
آهي مي کشد و قصد رفتن مي کند. ضربه اي به در مي خورد. منشي داخل مي آيد و رو به من مي گويد:
-آقاي احتشام اومدن. مي خوان شما رو ببينن!
نگاهم به چشمان پر از حرف فدايي گره مي خورد. سرم را به سمت مانيتور مي چرخانم و لبخند زنان مي گويم:
-بگو بيان.
فدايي هر دو دستش را ميان موهايش فرو مي برد و از اتاق خارج مي شود و همزمان با خروج او، متين احتشام، ليموزين سوار معروف شهر، با کت و شلوار و کفش هاي ورني براق، داخل مي شود!
از بوي تند و تلخ عطرش چيني بر بيني ام مي اندازم. متين احتشام، برادرزاده احتشام بزرگ، بيست و نه ساله، قد حدود 180 سانت، صورت جذاب با موهاي تيره و ل*خ*ت و پرطرفدار، دخترباز قهار و فارغ التحصيل داروسازي. اين تمام اطلاعاتي است که از او دارم. نيم خيز مي شوم و با دست به مبل کنار ميز اشاره مي کنم و مي گويم:
-خوش اومدين. بفرمايين.
دستانش را توي جيبش فرو کرده و بي توجه به تزيينات اتاق، م*س*تقيم و خيره نگاهم مي کند. کنجکاوي اش را درک مي کنم. بي خيال روي صندلي جا به جا مي شوم و مي گويم:
-بفرمايين بشينين جناب احتشام. نشسته هم مي تونين منو نگاه کنين!
پوزخندي روي لبش مي نشيند. عرض اتاق را طي مي کند و اين بار به شاه خيره مي شود. دست به سينه عکس العمل هايش را زير نظر مي گيرم. به سمت ميز مي رود. دستي به چهارخانه هاي سفيد و سياه مي کشد و مي گويد:
-خيلي به شطرنج علاقه داري. درسته؟
کمرم را از پشتي صندلي جدا مي کنم و مي گويم:
-من قهرمان شطرنجم!

romangram.com | @romangram_com