#شاه_شطرنج_پارت_48

-اميرعلي؟
پوزخند مي زنم!
-نه، يه اشتباه کوچيک اتفاق افتاد. اميرحسين!
بلند مي شود و با قدم هاي سنگين به سمت پنجره مي رود. دستانش را به سينه مي زند و با طعنه مي گويد:
-من نيومدم عصبي شدي. ا*ل*ک*ل خوردي نفهميدي داري چي کار مي کني. اشتباهي با اميرحسين تماس گرفتي. الانم ناراحتي و عذاب وجدان داري.
با خشم روي پاشنه پا مي چرخد و فرياد زنان مي گويد:
-به من نگاه کن سايه.
نگاهش مي کنم.
-من گوشام درازه؟ فکر کردي مي توني منو گول بزني؟ فکر کردي من تو رو نمي شناسم؟ فکر کردي نمي دونم چي تو اون سرت مي گذره؟
سرم را پايين مي اندازم. صدايش ضعيف مي شود.
-کاش قبول نمي کردم کمکت کنم. کاش تو فرو رفتن تو اين لجن زار کمکت نمي کردم. تو کي اين قدر بد شدي سايه؟ يه نگاه به خودت بنداز. چطور اين قدر ذاتت خراب شد؟ به چه قيمتي داري رو همه چيت قمار مي کني؟ چطور اون دختر ساکت و خوشرو اين جوري لات و بي همه چيز شده؟ مي خواي به کجا برسي؟ دنبال چي هستي؟
پاهايم را توي شکمم جمع مي کنم و پتو را محکم تر دورم مي پيچم. سرم را روي زانوهايم مي گذارم و زمزمه مي کنم:
-فعلا هدفم اينه که اميرحسين شک نکنه. دارم سعي مي کنم ذهنش رو از عمدي بودن اين رابطه دور کنم. نبايد بفهمه رابطمون يه دام بوده!
داد مي زند:

romangram.com | @romangram_com