#شاه_شطرنج_پارت_49
-سايه!
از فريادش خشمگين مي شوم. پتو را به شدت کنار مي زنم و سينه به سينه اش مي ايستم.
-من وقت ندارم. چرا نمي فهمي؟ همين الان هم احتشام دست به کار شده و داره زير و روم مي کنه. مجبور بودم اميرحسين رو، هرچه سريع تر، يه جوري بکشم طرف خودم. من توانايي جنگيدن با هر دوشون رو ندارم. چون دستم خاليه. چون آدم قوي و قدرتمندي رو دور و برم ندارم. نمي بيني چقدر تنهام؟ نمي بيني چطور از همه طرف فشار رومه؟ دست تنها از پسش برنميام! چاره اي نداشتم جز اين که اميرحسين رو از بازي حذف کنم. مي توني بفهمي؟ درک مي کني؟ يه لحظه خودت رو بذار جاي من! فکر مي کني ديشب واسم راحت گذشته؟ فکر مي کني خيلي از اين رابطه لذت بردم؟ فکر مي کني از اين که اولين تجربم با همچين فرد نفرت انگيزي بوده خوشحالم؟ تا مرز سنکوپ کردن م*ش*ر*و*ب خوردم که بتونم تحملش کنم! يادت نره که منم يه دختر بودم مثل همه دختراي ديگه. دختري که يه روزي کلي برنامه واسه عروسيش داشت. منم مثل هر دختر ديگه اي آرزو داشتم يه شب ازدواج رويايي با مردي که عاشقشم داشته باشم! ولي امروز، در حالي که درست رو لبه پرتگاهم و هر لحظه بيشتر دارم به سقوط نزديک مي شم، هيچ چاره اي ندارم جز اين که به هر چي که سر راهمه چنگ بزنم. من سقوط مي کنم. تو اين هيچ شکي نيست ولي عاملان اين سقوط رو هم با خودم پايين مي کشم. چه تو باشي، چه نباشي، چه کمکم بکني، چه نکني!
بي رمق، نيمه جان، روي مبل مي نشيند. با کف دست به شقيقه هايش ضربه مي زند و زمزمه مي کند:
-اميرحسين بي گ*ن*ا*هه سايه. از وجدان بيدار و مسئوليت پذيري اين پسر استفاده نکن. اون با پدرش زمين تا آسمون تفاوت داره. اين حقش نيست. اميرحسين رو از اين بازي بکش بيرون.
شيرم را تا آخرين قطره مي خورم. نگاه بي روحم را به صورت رنگ پريده اش مي دوزم و مي گويم:
-مي دونم و از اين بابت خيلي متاسفم؛ ولي قانون آتيش بازي همينه. تر و خشک با هم مي سوزن!
قفس پودي را بر مي دارم و به اتاقم مي برم. از صداي کوبيده شدن در مي فهمم که عمق چاه تنهايي ام، مقياسي براي اندازه گيري ندارد!
براي بار هزارم به منشي سراپا قرمزپوش کيميا معترض مي شوم براي اين همه معطل نگه داشتنم! دوباره گوشي را برمي دارد و با مدير پير و سرتقش تماس مي گيرد و اين بار اجازه دخول صادر مي کند! دستي به پالتوي جمع شده ام مي کشم و با سر برافراشته در را باز مي کنم و داخل مي شوم. چهره جدي و بي احساس مرد، تنم را مي لرزاند و اعتماد به نفسم را ضعيف مي کند. سلام محکمي مي کنم و منتظر تعارفش مي مانم. بدون اين که سرش را از روي پرونده هايش بلند کند، جوابم را مي دهد. مي نشينم و در سکوت تماشايش مي کنم. پوشه سياه رنگ را مي بندد و به صورتم خيره مي شود. براي لحظه اي گلويم مي گيرد. به هر زحمتي هست نفسم را عبور مي دهم و نمي گذارم به وخامت حالم پي ببرد. دستانش را به سينه مي زند و مي گويد:
-خب، من در خدمتم.
دهان باز مي کنم اما فرصت نمي دهد.
-البته اولش بگم اگه در مورد اون فرمول تشريف آوردين، پروندش بسته شده و جاي بحث نداره!
دندان هايم را روي هم مي سابم. لعنت به آن قيافه کريهت احتشام! قفل کيفم را باز مي کنم و کاغذهايم را بيرون مي کشم و با خونسردي مي گويم:
-خير. همون طور که تو جلسه اي که با هم داشتيم گفتم، اون فرمول اهميت زيادي واسه من نداره و درست راس ساعت دوازده امروز، مسئول فني ما با طرف دانمارکي پاي ميز معامله مي شينه. در واقع اوني که فرصت رو از دست داد شمايين، نه ما!
romangram.com | @romangram_com