#شاه_شطرنج_پارت_47
از لفظ دختر عقم مي گيرد. مي غرم:
-به من نگو دختر!
سکوت مي کند. اشک دوباره مي جوشد. محکم لبم را گاز مي گيرم. آن قدر که شوري خون را حس مي کنم. از گريه کردن بيزارم. نبايد اشکم سرازير شود، نبايد!
ليوان شير را از بين انگشتانم بيرون مي آورد و جلوي پايم مي نشيند.
-چرا نگم دختر؟
سر بلند مي کنم و توي چشمانش بُراق مي شوم.
-چون ديگه نيستم!
رنگ از صورتش مي پرد. خون از لب هايش مي رود و به چشمانش هجوم مي برد! دستش روي پاي من مشت مي شود. صدايش رو به نابودي مي رود.
-تو چي کار کردي سايه؟
بغضم را پشت فريادم پنهان مي کنم.
-گفتم بيا. گفتم حالم خرابه. گفتي من از تو بدترم. نيومدي. خودمو با ا*ل*ک*ل خفه کردم و زنگ زدم به اوني که مسبب اين همه تنهاييه.
حس از نگاهش مي رود.
-ديشب رو با احتشام گذروندم؛ تا خود صبح. تو ب*غ*لش بودم. نفسم با نفسش يکي شد. مي فهمي؟ نفس من با نفس احتشام يکي شد!
دستش را روي برآمدگي گلويش مي گذارد.
romangram.com | @romangram_com